«دین ضد هرگونه خودکامگی، استبداد و استکبار است»
*آیت اللّه طالقانی
در خطبه های آخرین نماز جمعه
آسیانیوز ایران؛ دکتر پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر:
برای
من، سیاستمداری ایرانی که بیشترین شباهت را به گاندی و ماندلا دارد، مرحوم «سید
محمود طالقانی» است. طالقانی با وجود زندان و آزار فراوان در عصر پهلوی، در اندک
دوران حیات پساانقلابی خود نه به دنبال بازگردان شاه و خانواده او [برای اعدام] بود
و نه از اعدام و کشتن کسی اعلام خشنودی کرد. طالقانی به تفاوت نگاه و تنوع افکار تودههای
مردم آگاه بود و به آن احترام میگذاشت. طالقانی هیچگاه شعارهای پرشور انقلابی از
نوع چپ و چریکی سر نمیداد، اهل رجزخوانی نبود و با شعارِ جامعه بیطبقه توحیدی و ساختن
مدینه فاضله و... به استقبال تودهها نمیرفت. طالقانی به مردم به چشم کودکان صغیر
و رشدنیافته که توان تشخیص خوب و بد خود را ندارند، نگاه نمیکرد. طالقانی به جای
مردم [و حتی فرزندش] تصمیم نمیگرفت و نهایت دخالت او ارشاد و نصیحت مشفقانه و
دوستانه بود. وی به دنبال جامعهای بود که در آن آزادی و کرامت انسانها حفظ شود،
عدالت تا حد ممکن برقرار باشد و هیچکس برای بوسیدن دست دیگری تا کمر خم نشود. طالقانی
قدرت را نه برای عقدهگشایی و انتقام، نه برای منافع شخصی و ثروتاندوزی و نه برای
شاخ و شانهکشیدن برای دیگران بلکه برای ساختن جامعهای بهتر که در آن انسان ارج و
قرب بیشتری داشته و کرامت انسانیاش حفظ شود میخواست. او به دنبال تبدیل «دین» به
«ایدئولوژی» نبود. طالقانی به دنبال گشودن دریچهای برای زیست معنوی انسان ایرانی
در جهان در حال دگرگونی بود. او انسان ایرانی را میخواست که هم شور معنوی مستتر
در تاریخ و سنت خویش را حفظ کند و هم از افتادن در دام بنیادگراییِ ستیزهجو در
امان باشد. طالقانی آیت و نشانهای نیک از خداوند در زمینی بود که قدرتپرستان و
جلادان قهقهه مستانه سر میدادند، آیتی که هنوز کورسویی از ایمان را در دلهای
خسته و ناامید روشن میکرد. ایران امروز بیش از هر چیزی به سیاستمدارانی از جنس و
روحیه طالقانی نیازمند است. گفتمان و نگاه طالقانی برای ایران امروز که در آن تمام
گفتمانها به دنبال حذف و کشتن و انتقام از دیگری است، از نان شب هم واجبتر است. عباس
شیبانی در مورد دادگاه طالقانی میگوید: "مرحوم طالقانی حتی هنگام ورود هیئت
رئیسه دادگاه هم از جا بلند نمیشدند. تسبیح دانهدرشتی هم دستشان بود که یکییکی
میانداختند و صدایش در دادگاه میپیچید. موقع اذان هم بدون اجازه بلند میشدند،
میرفتند و به نماز میایستادند و بقیه هم پشت سر ایشان و به این ترتیب به واضحترین
نحو ممکن، دادگاه را تحقیر میکردند. تنها وقتی که مرحوم آقای طالقانی حرف زدند،
پس از خواندن رأیها بود که ایشان با تحکم به همه گفتند: «بایستید!» سپس آیاتی از
سوره فجر را خواندند: «لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ....
إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ...»:
«آیا نمینگری که
پروردگارت با عاد چه کرد؟ با آن کاخهای افراشته ارم؟»
لحن ایشان چنان محکم
و با صلابت بود که نفس از کسی در نیامد. بعد هم گفتند: محکوم واقعی شما هستید، نه
ما !»
حالا امروزه روز، دنیا
پُر است از سیاستمدارها و روشنفکرهایی که میگویند اگر غمگینیم، تقصیر خود ما
نیست. برعکس، ناشادی ما به خاطر کارهایی است که حکومت باید برای ما انجام می داده
و انجام نداده است یا کارهایی که نباید در حق ما می کرده ولی کرده است. در
نتیجه، ما شهروندان را تشویق می کنند برای رسیدن به خوشبختی به جای
"فلسفه" به "سیاست" متوسل شویم و ما را تشویق می کنند به
نمایندگان در مجلس، نامه بنویسیم یا در خیابان ها دست به "تظاهرات"
بزنیم. مهم تر از همه اینکه تشویق مان میکنند به نماینده ای رای بدهیم که مدعی
است می تواند با استفاده ماهرانه از ابزارهای قدرت، ما را سعادتمند کند. صد البته
رواقیون (همچنین عارفانی چون مایستر اکهارت و مولانا) مخالف چنین تفکری هستند. به
عقیده رواقیون، حائل میان ما و خوشبختی، دولت یا جامعه ای که در آن زندگی می کنیم نیست.
ما خوشبخت نیستیم چون فلسفه زندگی مان مشکل دارد. یا حتی اصلا فلسفه ای برای زندگی
مان نداریم. درست است که دولت و جامعه تا حد زیادی تعیین کننده احوالات و شرایط
بیرونی ما هستند ولی رواقیون معتقدند در بهترین حالت، رابطه اندکی بین احوالات
بیرونی و میزان خوشبختی ما وجود دارد. به ویژه، کاملا ممکن است کسی که به جزیره ای پرت
و دور افتاده تبعید شده است، از کسی که در ناز و نعمت زندگی می کند، خوشبخت تر
باشد. رواقیون می پذیرفتند که ممکن است دولت در حق شهروندانش بی انصافی کند اما فکر نمی کنند اینکه کسی خودش را قربانی اجتماع یا هر چیز دیگری از
این قبیل بداند، کمکی به حال و روزش بکند. اگر خودتان را قربانی بدانید، زندگی
خوبی نخواهید داشت. اما اگر خودتان را قربانی ندانید، یعنی اگر به خود درونی تان
اجازه ندهید که مقهور شرایط و احوالات بیرونی شود، فارغ از اینکه شرایط بیرونی
چطور باشد، در هر شرایطی می توانید زندگی خوبی داشته باشید. خیلی از ما پذیرفته ایم که خوشبختی موهبتی است
که کس دیگری، مثلا یک درمانگر یا یک سیاستمدار باید برایمان به ارمغان بیاورد. ما
خود مسئول شادکامی و ناکامی خودمان هستیم و تنها در صورتی که مسئولیت خوشبختی خود
را بپذیریم، بخت رسیدن به آن را پیدا خواهیم کرد. (فلسفه ای برای زندگی_ ویلیام
اروین)
تصور نمی کنم منظور
نویسنده این باشد که حکومتها یا دولتها تاثیری در رفاه و سلامت و آسایش روانی و
امنیت ما ندارند. نویسنده سیاست و حکومت را عوامل بیرونی قلمداد می کند و در این
نوشتار از منظر درونی به خوشبختی انسان می نگرد. واقعیت هم همین است. امروزه آمارهای افسردگی و
میزان مصرف داروهای روانی نشان می دهد انسان اروپایی و آمریکایی غرق در رفاه و
آزادی هم از زندگی خود راضی نیست و به دنبال ماوایی برای فرار از تنهایی و بی
معنایی زندگی خویش است. بخشی از خشونت کلامی و رفتاری غیرقابل باور برخی
از از فعالان سیاسی طرفدار و محافظ یا منتقدان سرسخت وضع موجود هم چیزی از جنس
فرار از تنهایی و بی معنایی زندگی است. این دو جریان عموما فحاش و پرخاشگر در یک
مسئله مشترکند و آن نگاه هویتی به مسئله حکومت و سیاست است.. موافقان
وضع موجود تصور می کنند که با تغییر نظام سیاسی به انسانهایی بی معنا و بی هویت
تبدیل خواهند شد و مخالفان دوآتشه تصور می کنند با تغییر نظام سیاسی به آنی از
انسانی افسرده و تنها و عصبی به انسانی شاد و خوشحال و سرزنده بدل خواهند شد(این
تصوری است که بسیاری در مهاجرت از کشور هم دارند و تصور می کنند با رفتن از این
«خراب شده» حالشان کاملا خوب و شاد خواهند شد، اما پس از مدتی از مهاجرت متوجه می
شوند که چنین چیزی چه میزان از واقعیت به دور است) و برای همین تمام کینه و نفرت
خود را برای دفاع از خواست خود به کار می گیرند. اما واقعیت آن است که بخش بزرگی از نشاط و شادی
و تحمل پذیری زندگی با عوض شدن حکومت ها و دولت ها حاصل نمی شود. احساس سعادت و
شادی بیشتر از هر چیز از درون انسان نشآت می گیرد و این میزان خشم و دگرستیزی
بیشتر از آنکه ریشه در آزادیخواهی و آزادگی و فشار اقتصادی و فقر ]کمااینکه عموم
ایرانیان مقیم خارج از رفاه و آزادی اجتماعی کاملی برخوردارند] و امثالهم داشته
باشد، ریشه در بی معنایی و سیطره نیهلیسم در زیست جهان انسان قرن بیست و یکمی دارد.
تغییر دولت و نظام سیاسی می تواند در تغییر شرایط اقتصادی و رفاه و شغل و آرامش
روانی و اجتماعی و رفاه و مسائل محیط زیستی و بسیاری مسائل دیگر نقش بسیار مهمی
داشته باشد اما نمی تواند جهان بینی و نگرش کلی انسان به زندگی را تغییر دهد و این
چیزی است که انسان بیشتر از سیاست باید در اندیشه فلسفی و ادبیات و هنر و مطالعه و
تفکر و امثالهم جستجو نماید.
اما این میزان اقبال
جامعه به سخنرانان انگیزشی و مشاوره و تراپی، هم بسیار عجیب است و هم نشان می دهد
که جامعه در زمینه مسائل روانی با بحران روبروست! امروزه از در و
دیوار شبکههای اجتماعی مشاور و روانشناس و تراپیست و روان درمانگر و سخنران انگیزشی
است که میبارد. امروزه در پس ظواهر بزک شده، در پس پشت پرسهزنیهای مداوم در
کافهها و پاساژها، در پس پوسته ظاهری این جهان رنگارنگ، انسانهای غم زده، تنها و
افسردهای نهان است که هر کدام در تلاشی نومید کننده به هر دستاویزی چنگ میزنند
تا «حال خوب» را برای لحظهای هم که شده تجربه نمایند و در استیصال و ناامیدی از
به دست آوردن آن به مشاور پناه می برند تا شاید نسخه شفابخش خویش را در بساط آنها
بجویند. انسان امروز در بحران عمیق عاطفی و احساسی به سر
می برد، ناتوان در برقراری رابطه صحیح با دیگران است، احساس پوچی و بی معنایی
دارد، مدام مورد خیانت و بی مهری و سوء استفاده قرار می گیرد و در نهایت با انبوهی
از شکستها و سرخوردگیها به حال خود رها می شود. اما نسخه درمان بسیاری از این
نارضایتی ها و افسردگی ها و سرخوردگی هایمان بیشتر از آنکه در جیب تراپیستها
باشد در درون خود ماست، در درون خود مایی که زندگی را چیز ساده و پیش پاافتاده ای
در نظر می گیریم و پس از گیر کردن در دشواری ها و مشکلات در به در به دنبال دستان
شفابخش می گردیم. مایی که از ابتدا زندگی جمعی و ازدواج و دوستی و مراودات
اجتماعی را امری طبیعی و پیش پا افتاده تلقی کردهایم. ما فراموش کردهایم که هر
رابطه انسانی نیاز به تفکر و اندیشیدن مداوم دارد. فراموش کردهایم که ماده خام
روابط اجتماعی نه ابزار و کالاهای تکنولوژیک بلکه انسانهایی دارای روح و جسم و
احساس متفاوت هستند. فراموش کردهایم که برای برقراری روابط انسانی نیاز به
فرارفتن از خویشتن و درک جهان «دیگری» داریم. دلیل عمده سردرگمی و استیصال بشر
امروزی از این نیست که پول لازم برای خرید فلان مدل خودرو و ویلا یا فلان برند
لباس و پوشاک را ندارد یا نمیتواند به تایلند و برزیل و اروپا سفر کند. دلیل عمده
استیصال و بیچارگی بشر امروز این نیست که چرا تراپیست و مشاور و روانپزشک و
روانشناس دائمی نداشته یا وقت و هزینه کافی برای خرید پکیجها و سخنرانیهای
انگیزشی را ندارد. دلیل عمده این میزان خشونت و پرخاش موجود در جامعه این نیست که
مردم پول و ثروت کافی برای خوب خوردن و خوب خوابیدن و خوب تفریح و لذت بردن را
ندارند. دلیل اصلی این میزان خشونت کلامی و رفتاری در جامعه این که چرا فلان شخص و
نظام سیاسی بر کشور حکومت میکند هم نیست. نداشتن پول و ثروت کافی، نظام سیاسی و دولت
ناکارآمد، آزار و اذیتهای مختلف اجتماعی همه از عوامل بسیار مهم در کاهش کیفیت و
میزان رضایت انسان از زندگی هستند اما خود معلول عامل بسیار مهم دیگری بوده و آن
عدم توجه به ریشه اصلی بحران است. بشر امروزی نمیداند که امروز اگر هوای شهر و
محل سکونتاش کثیف و غیرقابل تنفس است، اگر محیط زیستاش نابود شده، اگر کیفیت زندگیاش
روز به روز کاهش مییابد و صدها مشکل ریز و درشت دیگر مواجه میشود، همه برای این
است که خویشتن خود و تغذیه روح و روان خود را فراموش کرده است. ما برای مواجهه با
مصائب و مشکلات و رنجهای زندگی و مقابله با یاس و سرخوردگی حاصل از آن به جای
سخنران و مشاور باید نگاهمان به زندگی را تغییر دهیم، باید تلاش کنیم که زبان
«همسایه» را بفهمیم، باید تلاش کنیم که با یکدیگر سخن بگوییم، باید تلاش کنیم به
امور طبیعی انگاشته شده زندگی بیندیشیم، باید تلاش و تمرین کنیم تا زندگی جمعی را
یاد بگیریم و باید تلاش کنیم تا از لایه های سطحی امور مختلف عبور کنیم تا شاید
مامن و ماوایی آرام و دلپذیر برای زندگی بیابیم. انسان امروز به شدت درگیر
بیمعنایی و پوچی حیات است و تصور میکند، نسخه جادویی در جیب مشاور و تراپیست
وجود دارد تا با عمل به آن از شر تمام رنجها، وسواسها، شکستها، دلمردگیها، یاسها،
اضطرابها، احساس تنهایی، ناتوانی در برقراری رابطه درست و امثالهم رهایی یابد.
اما نکته غمبار این است که او نمیداند که خود همان مشاور و تراپیست نیز همان مشکل
را دارد و او هم در جهان بیمعنا به شدت دچار بحران معنا و بحران هویت است!