آسیانیوز ایران؛ سرویس فرهنگی هنری:
دکتر نیروانا مهرآیین - دکتری حقوق بینالملل - در سنت سیاسی ایران، عدالت همواره بنیان مشروعیت و شرط دوام قدرت بوده است؛ اما شکاف میان آرمان داد و واقعیت اجتماعی در گذشته و امروزبه ما یادآوری میکند که اقتدار سیاسی بدون عدالت، دیر یا زود با فرسایش روبهرو میشود. در تاریخ اندیشه سیاسی ایران، کمتر مفهومی بهاندازهٔ «داد» توانسته است نقش یک اصل بنیادی را بازی کند. داد، در دورانی که هنوز نظریههای مدرن حکومت قانون یا عدالت توزیعی شکل نگرفته بودند، بهمنزلهٔ یک «نظم معنایی» عمل میکرد که ساختار سیاسی را مشروع و قابلپذیرش میساخت. دوره انوشیروان دادگر، صرفنظر از روایتهای آرمانی یا افسانهای که قرنها بعد به آن افزوده شد، نمونهای است قابل تحلیل برای فهم رابطه میان عدالت و اقتدار: تلاشی برای تبدیل اخلاق سیاسی به سیاست عمومی، و کاستن از خودسری قدرت از طریق ضابطهمندکردن نظام مالی، قضایی و اداری.
تلقی ساسانیان از عدالت، بهرغم فاصلهاش از معیارهای مدرن، بهوضوح هدفی سیاسی داشت: برقراری نظم پایدار. عدالت در این معنا ابزار تحدید قدرت بود، نه تزیین آن. ساختار مالیاتگیری بر اساس سنجش واقعی زمین، تمرکز ادارات بر کارکردهای معین، لزوم پاسخگویی مقامات محلی به دربار، و کاستن از رفتارهای خودسرانه در سطوح میانی حکومت، نشان میدهد که «داد» بهمثابه یک نظام دانایی، سازوکاری بود برای ایجاد پیشبینیپذیری در اعمال قدرت. نظریههای جدید علوم سیاسی نیز همین قاعده را تأیید میکنند: اقتدار زمانی به پایداری میرسد که رفتار قدرت مبتنی بر قواعد باشد، و عدالت یکی از کارآمدترین ابزارهای قاعدهمندسازی قدرت است.
در عین حال، همین دورهای که در ادبیات تاریخی به دادگری شهرت یافته، واجد محدودیتها و تناقضهایی بود که اهمیت عدالت را بیش از پیش روشن میکند. ساختار طبقاتی سفتوسخت، فاصلهٔ عظیم میان طبقات ممتاز و فرودست، و محدودیتهای اجتماعی برای طبقات پایینتر، نشان میدهد که عدالت در عمل بهصورت نامتوازن اجرا میشد؛ همین نابرابریها بخشی از ظرفیت انسجامبخش جامعه را فرسوده میکرد. بنابراین، حتی یکی از نمادینترین ادوار عدالت در تاریخ ایران نیز در برابر شکاف میان آرمان و واقعیت مصون نماند. فرسایش تدریجی مشروعیت سیاسی ساسانیان در واپسین دهههای حیاتشان نیز بیشتر ریشه در همین فرسایش اجتماعی داشت؛ فرسایشی که بیعدالتی آن را تشدید کرد.
علوم سیاسی امروز این پدیده را سازوکاری تکرارشونده در تاریخ دولتها میداند: عدالت نه تنها یک فضیلت اخلاقی، بلکه یک متغیر ساختاری در ثبات سیاسی است. در نظریههای دولتسازی، عدالت یکی از عناصر تولید «ظرفیت حکمرانی» است؛ در نظریههای مشروعیت، عدالت عامل تبدیل «قدرت» به «اقتدار» است؛ و در نظریههای سرمایه اجتماعی، عدالت شرط شکلگیری اعتماد عمومی است. در همهٔ این دستگاههای تحلیلی، یک گزاره مشترک وجود دارد: فاصله گرفتن از عدالت، حتی اگر در کوتاهمدت به تمرکز قدرت کمک کند، در بلندمدت فرسایش اقتدار را اجتنابناپذیر میسازد.
این الگو، البته منحصر به ایران باستان نیست. تاریخ ایران، پیوسته صحنهٔ چرخهای بوده که در آن عدالت عامل تقویت اقتدار، و نقض عدالت عامل افول آن شده است. از همین روست که در فرهنگ سیاسی ایرانی، پادشاه بیدادگر نه صرفاً شخصیتی غیراخلاقی، بلکه «عامل ویرانی دولت» شناخته میشود. فردوسی بارها این رابطه را به روشنی ترسیم میکند: هرجا داد برقرار است، دولت استوار است؛ و هرجا بیداد غلبه کند، فروپاشی ولو با تأخیر از راه میرسد. این نگاه، حتی اگر شاعرانه باشد، با یافتههای جدید علوم سیاسی دربارهٔ ریشههای فروپاشی دولتها همخوانی دارد.
درواقع، آنچه از میراث انوشیروان برای امروز قابلاستخراج است، بیش از آنکه یک الگوی تاریخی باشد، یک گزارهٔ تحلیلی است: هیچ قدرتی حتی اگر در ظاهر مستقر و متمرکز باشد نمیتواند جای خالی عدالت را پر کند. عدالت، در عمل، شبکهای از روابط منصفانه، فرصتهای متوازن، و سازوکارهای پاسخگویی را ایجاد میکند که به دولت امکان میدهد از ظرفیت اجتماعی لازم برای استمرار برخوردار باشد. در غیاب آن، نارضایتی انباشته، احساس تبعیض، و شکافهای اجتماعی ظرفیت همبستگی را کاهش میدهد و قدرت را بهتدریج فرسوده میسازد. همین منطق در دورهٔ کنونی نیز برقرار است. جامعه امروز مانند جامعه دیروز انتظاری بنیادی از ساختار سیاسی دارد: احساس عدالت. نه عدالت بهمعنای برابری مطلق، بلکه عدالت بهمعنای انصاف، شفافیت، و توزیع متوازن فرصتها و حقوق. هرجا این احساس تقویت شود، مشروعیت افزایش مییابد؛ و هرجا کاهش یابد، فاصله میان دولت و جامعه بیشتر میشود. نقض عدالت در هر سطح، از کوچکترین عرصههای اداری تا گسترههای وسیعتر اقتصادی و اجتماعی همواره معنایی فراتر از یک خطای موردی دارد؛ چون به حساسترین بُعد رابطه دولت و جامعه آسیب میزند: اعتماد.
از این منظر، بازخوانی میراث انوشیروان یک تمرین تاریخی نیست؛ بلکه تلاشی است برای فهم نسبت عدالت و قدرت در ساختار سیاسی. نتیجه این بازخوانی روشن است: در ایران، همواره فاصلهای میان آرمان ناب عدالت و تحقق واقعی آن وجود داشته چه در دوره ساسانی، چه در ادوار بعد، و چه امروز. اما آنچه دورههای مختلف را از هم متمایز میکند، نه وجود این فاصله، بلکه تلاش برای کاستن از آن است. هرجا این تلاش جدی بوده، قدرت پایدار مانده؛ و هرجا این فاصله بزرگ شده، اقتدارحتی اگر ظاهری مستحکم داشته باشد آسیبپذیر شده است. عدالت در سنت سیاسی ایران نه یک افزودنی اخلاقی، بلکه یک اصل ساختاری است. انوشیروان تنها نماد یک دوره نیست؛ نماد یک قاعده تحلیلی است که امروز نیز اهمیت دارد: قدرت بدون عدالت پاینده نمیماند، و عدالت بدون ارادهٔ سیاسی به ساختار تبدیل نمیشود. این همان چالش دیرپایی است که از ایران باستان تا امروز، سیاست ایرانی را شکل داده و همچنان آینده آن را رقم خواهد زد.