سه شنبه / ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ / ۰۱:۴۵
کد خبر: 27556
گزارشگر: 548
۴۹
۰
۰
۴
پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر

سیاست، رسانه، خوشبختی و چیزهای دیگر!

سیاست، رسانه، خوشبختی و چیزهای دیگر!
حدود ۲۰ سال طول کشید و مطالعه نیز عمری بیش از ۱۵ سال داشت. اما کار پژوهشگران منجر به اتمام جنگ نشد! جنگ ...زمانی تمام شد که رسانه‌ها اخبار و اطلاعات این پژوهش‌های محرمانه را منتشر کردند. ابتدا نیویورک‌تایمز و سپس واشنگتن‌پست و بعد از آن ها همه‌ی رسانه‌ها اخبار و اطلاعات پژوهش‌ها را به صورت عمومی منتشر کردند. اعتراضات مردم آغاز شد، اعتراضات بیش از همه توسط همان خانواده‌هایی بود که فرزندانشان درگیر جنگ شده بودند. فشار عمومی و مردمی زمینه را برای پایان جنگ مهیا کرد.

آسیانیوز ایران؛ سرویس سیاسی:

پوریا زرشناس

پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر

 

 هر قدر عقایدِ کسی احمقانه تر باشد، کمتر باید با او مخالفت کرد...!

رومن گاری

 

شجاعتِ نجنگیدن؛ پرونده جنگ ویتنام

سال ۲۰۰۷ بازیکن فوتبال ساحل عاج، «دیدیه دروگبا» با گلی که به ماداگاسکار زد به جنگ داخلی پایان داد! اون تو اولین فرصت از شورشی‌ها دعوت کرد تو یه محل جمع بشن، بعد زانو زد و التماس کرد که جنگ رو تموم کنن. اونا هم این کارو کردن. رسالت واقعی ورزش اینه برقراری صلح! جنگ ویتنام با ساده‌انگاری سیاستمداران آمریکایی شروع شد. آن ها رویای یک بُرد سریع، شیرین و ساده را در ذهن داشتند. اما خیلی زود کارشناسان آمریکایی فهمیدند که این جنگ پیروزی ندارد. خیلی زود نتیجه‌ی مطالعات تقدیم رییس‌جمهور شد. جنگ را آیزنهاور شروع کرد و در مجموع ۴ رییس‌جمهور آمریکا درگیر جنگ ویتنام بودند. به هر چهار رییس‌جمهور گزارش‌ها داده شد. هر چهار رییس‌جمهور می‌دانستند که در جنگ پیروز نخواهند شد، ولی هر چهار رییس‌جمهور جنگ را ادامه دادند! اما چرا روسای جمهور آمریکا با وجودی که می‌دانستند در جنگ پیروز نمی‌شوند و این جنگ پرهزینه و پرتلفات است، آن را ادامه دادند؟ پاسخ ساده است؛ هیچ‌کدام از روسای جمهور نمی‌خواستند هزینه‌ی شکست را قبول کنند! پایان دادن به جنگ، اغلب یک شکست تلقی می‌شود، و هیچ رییس‌جمهوری نمی‌خواست آن کسی باشد که شکست می‌خورد! حتی کِنِدی با آن همه ژست‌های حقوق بشری‌اش، باز جنگ را تمام نکرد. شجاعت در تاریخ بشری در جنگیدن‌ها تعریف شده است! هرچه انسان‌ها نابالغ‌تر باشند، جنگیدن را بیشتر برابر با شجاعت تعریف می‌کنند. حالا اما بخش زیادی از انسان‌ها، خوب می‌دانند که نجنگیدن نیازمند شجاعت است. پایان دادن به جنگ و خونریزی بیش از هر چیز، نشان‌دهنده‌ی شجاعت یک سیاستمدار است.

 

ماجرای تمام شدن جنگ

مک نامارا یکی از مهم‌ترین وزراء دفاع و استراتژیست‌های آمریکایی قرن ۲۰م بود. او گروهی از پژوهشگران حرفه‌ای را در اندیشگاه رند (RAND) جمع کرده بود تا بر موضوعات سیاستگذارانه با عینک علمی نگاه کنند و در همین اندیشگاه بود که نسلی از برترین دانشمندان شکل گرفتند. از جان فون نویمان (مبدع نظریه بازی‌ها) تا جان‌نش بزرگ و... توانستند برخی از مهم‌ترین روش‌های سیاستگذاری از سناریونویسی تا نظریه بازی تا روش دلفی را ابداع کنند. پژوهشگران برجسته کار خود را انجام داده بودند. حدود ۲۰ سال طول کشید و مطالعه نیز عمری بیش از ۱۵ سال داشت. اما کار پژوهشگران منجر به اتمام جنگ نشد! جنگ زمانی تمام شد که رسانه‌ها اخبار و اطلاعات این پژوهش‌های محرمانه را منتشر کردند. ابتدا نیویورک‌تایمز و سپس واشنگتن‌پست و بعد از آن ها همه‌ی رسانه‌ها اخبار و اطلاعات پژوهش‌ها را به صورت عمومی منتشر کردند. اعتراضات مردم آغاز شد، اعتراضات بیش از همه توسط همان خانواده‌هایی بود که فرزندانشان درگیر جنگ شده بودند. فشار عمومی و مردمی زمینه را برای پایان جنگ مهیا کرد.

 

تصمیمات سخت

تصمیمات سخت به این دلیل سخت می‌شود که گاه تصمیم‌گیر خودش همان قربانی تصمیم است. هر کدام از روسای جمهور چهارگانه می‌توانستند نخستین قربانی تمام کردن جنگ باشند. آن ها قدرت و مشروعیت خود را از دست می‌دادند و حزبشان شکست‌خورده‌ی بزرگ بودند. در این ماجرا سه عنصر دست به دست هم دادند؛

1.      پژوهشگران متعهدی که واقعیت را به سیاستمداران گفتند.

2.      رسانه‌های شجاعی که اطلاعات را منتشر کردند.

3.      مردم کنش‌گری که اعتراض مدنی کردند.

اعتراضات عمومی از یک طرف هزینه‌ی تصمیمات سخت را برای حاکمان آمریکایی کاهش داد. آن ها بعد از اعتراضات، اجراکننده‌ی خواست مردم شده بودند و به همین دلیل کمتر در معرض حملات و ناسزاهای جنگ‌طلبان قرار می‌گرفتند؛ و کمتر دوستداران جنگ و حزب مخالف آن ها را ترسو و شکست‌خورده معرفی می‌کرد. اما مردم از سیاستمداران نیز متنفر شده بودند؛ چون آن ها را درگیر جنگی کرده بودند که معلوم بود در آن شکست خواهند خورد. آن ها سیاستمداران را محکوم می‌کردند چون هیچ‌کدامشان شجاعت پایان دادن به جنگ را نداشتند. به عبارت دیگر تعلل در تصمیم‌گیری‌های سخت هم می‌تواند تبدیل به نارضایتی شود. باید قبول کرد که تصمیم‌گیری‌های سخت، مانند توقف جنگ، شجاعتی بزرگ می‌خواهد. و باید قبول کرد که تعهد روشنفکران و پژوهشگران، هم دادن اطلاعات و تحلیل‌های واقعی به سیاستمداران و هم کاهش هزینه‌های تصمیمات سخت است. هیچگاه نمی‌شود انتظار داشت که هزینه‌ها تنها بر دوش یک گروه باشد و منافع آن برای همه.

 

شادترین مردم دنیا

«جسد مردی در نروژ تا ۹ سال پس از مرگ در آپارتمانش در اسلو باقی مانده است.»

پرداخت حقوق بازنشستگی او هم تا چندین سال ادامه داشته و پس از آن که اداره کار و تامین اجتماعی نروژ موفق به تماس با او نشده، در سال ۲۰۱۸ قطع شده است. / بی بی سی فارسی

آمارهایی که سالیانه در مورد شادترین و مهربانترین مردم جهان ارائه می شود، اغلب کشور های حوزه اسکاندیناوی هستند که در رتبه های اول تا دهم قرار دارند. اما واقعیت هایی که گاهی در رسانه می خوانیم و مشاهده می کنیم چیز دیگری می گوید:

 

1.      اگر سینما را آینه ای از یک جامعه بدانیم، نگاهی به آثار بزرگان سینمای اسکاندیناوی از درایر و برگمان تا اندرشون و کوریسماکی و فون تریه و وینتربرگ و یوآخیم تریر و دیگران نشان می دهد که این جوامع با بحرانهای اجتماعی بسیاری از قبیل تنهایی شدید و افسردگی و بی معنایی و مکانیکی بودن روابط اجتماعی مواجه‌اند.

2.      هرساله دلفین‌/نهنگ‌های بسیاری در جزایر فارو و سواحل دانمارک کشته می‌شوند. در ۳۰ سال گذشته چیزی حدود شش میلیون دلفین به این شیوه قتل عام شده اند، رفتاری که با خصوصیات معرفی شده از اسکاندیناوی کاملا در تضاد است.

3.      اغلب موسسات نظرسنجی با استفاده از روشهای تجربی و آماری، امور قابل مشاهده ای مانند میزان درآمد و رفاه و شغل و امثالهم را ملاک سنجش خود قرار می دهند، حال آنکه مسائلی مانند غم و شادی و احساس خوشبختی و بدبختی و رضایت از زندگی و امثالهم عواملی درونی بوده و قابل سنجش و اندازه گیری با روش های تجربی نیستند. (انسانهای ثروتمند بسیاری هستند که با بحران های عاطفی و روحی و معنایی و افسردگی مواجهند.)

4.      شرایط سرد آب و هوایی ویخبندان و شب‌های طولانی، روابط انسانی حسابگرانه و سرد، قوم گرایی و نژادپرستی (که گاهی در قالب اعمال تروریستی و حمله و توهین به مهاجران بروز می یابد)، علاقه به موسیقی های تند و خشن (مانند شکلهای مختلف موسیقی «متال» که خود روایتگر بحران معنایی انسان است)، رشد منفی جمعیت همگی روایت رسانه ها از مللی شاد و مهربان و نوع دوست و عاشق پیشه و...، در مورد اسکاندیناوی را زیر سوال می برد.


ستیز با هویّتِ ملّی

روزی از محمّد حسنین هیکل، نویسنده مشهور مصری، پرسیدند: شما مصریان با آن پیشینۀ درخشان فرهنگی چه شد که عرب زبان شدید؟! گفت :ما عرب زبان شدیم برای اینکه فردوسی نداشتیمکلود لوی استروس از نظریه پردازان برجسته در حوزه انسان شناسی مدرن می گوید: «برای اینکه یک فرهنگ اصالت خود را حفظ کند و در عین حال مولد نیز باشد، می‌باید که هم خود فرهنگ و هم اعضای آن به اصالت خود [و حتی تا حدودی به برتری خود بر دیگران] معتقد باشد.» در مملکت ما اما مسئله کاملا برعکس است. در اینجا بسیاری از روشنفکران و شبه روشنفکران و نظریه‌پردازان و صاحبان قدرت و... طی یک قرن گذشته تا آنجا که می توانسته اند بر وجوه مختلف تاریخ و فرهنگ این سرزمین تاخته اند و به اسم مبارزه با دگماتیسم و تبلیغ جهان وطنی، هر چیزی را که اندک رنگ و بوی ملی داشته است به بوته نقد و تمسخر گرفته‌اند. در اینجا دهه‌هاست عرفان ایرانی توسط بسیاری از همین شبه روشنفکران و نیهلیست های مجازی به سخره گرفته شده است. در اینجا دهه هاست بسیاری از شاعران ایرانی با اتهامات مضحکی چون شاعران درباری و ستایشگران شاهان و پادشاهان (این در حالی است که بسیاری از هنرمندان بزرگ غرب هم زیر چتر حمایتی پادشاهان و حاکمان توانسته اند آثار خود را ثبت و ماندگار نمایند) و امثالهم زیر بوته نقد رفته اند. (آن‌هم از سوی کسانی که حتی توان خواندن بدون غلط دو بیت از مثنوی و شاهنامه و حافظ را ندارند.) در اینجا دهه هاست موسیقی ایرانی به عرعر و هاهاهای کسل کننده متهم بوده است.  در اینجا دهه هاست امپراطوری های بزرگ ایران باستان به حکومت جباران تاریخ و دست نشانده های صهیونیسم تقلیل داده شده و مدام مورد توهین قرار گرفته است. در اینجا دهه هاست بسیاری از آیین و رسومات ایرانی به اسم خرافات و نژادپرستی و خودبزرگ بینی و امثالهم نقد شده و مورد اهانت واقع شده است. در اینجا سال هاست زبان فارسی [با تاریخ زیسته ادبی بیش از هزارسال] با برچسب جعلی زبان قومی تعریف شده و مدافعانش با برچسب ضدفرهنگی و سخیف »پان فایس« مورد توهین و غضب قرار گرفته است. در این میان اگر کسی هم جرات کرده و لعن زمانه را به جان خریده و به دفاع از فرهنگ و تاریخ و هنر و آیین های این سرزمین برخاسته است یا توسط خود جامعه به حاشیه رانده و حذف شده است یا در مظان اتهام عمومی بوده و یا به دگماتیسم و تحجر و نژادپرستی متهم شده است. به قول صادق هدایت در اشک تمساح، افتخار به عظمت باستانی تا آن حد مفید است که موجب تشویق و پیشرفت مادی و معنوی یک ملت در نبرد آینده او بشود، نه اینکه او را خودپسند و متعصب بار بیاورد و نه اینکه بخواهند با این نوحه سرایی‌ها او را به خواب غفلت ببرند و در فلاکت خود محکوم بکنند. کسی منکر ملیت، زبان و افتخارات گذشته‌ی ایران نمی‌باشد. تا همان اندازه که نسبت به زمان و مکان در مسیر تاریخی مقامی برای خود احراز کرده‌ایم اما تکرار ملت شش هزار ساله و ذکر نام سیروس و داریوش و انوشیروان و سلطان محمود و شاه عباس برای مردم نان و آب نمی‌شود و عرق وطن پرستی کسی را نمی‌جنباند و یک قدم هم ما را جلو نمی‌برد. شاید کسی معتقد باشد که انسان قرن بیست و یکمی که در دهکده جهانی زندگی می کند دیگر چه نیازی به شعر و ادبیات و موسیقی محلی و زبان ملی و تاریخ و این چیزها دارد، اویی که می تواند راحت زبان انگلیسی یاد بگیرد و موسیقی و فیلم انگلیسی ببیند و خویش را از بند سنت برهاند. البته هر شخصی در انتخاب خویش کاملا آزاد است اما نتیجه چنین تربیتی انسان «جهان وطن» و آزاد نخواهد بود و به موجودی بی‌هویت و گیج و بی ریشه‌ بدل خواهد شد که نمونه‌های سلبریتی شده آنها به وفور در دسترس و قابل مشاهده است. دوستانی مدام ایراد می‌گیرند که شما فقط به مردم انتقاد می‌کنید و همه مشکلات را از چشم مردم می‌بیند. به نظرم اینگونه دیدن مطالب، ناشی از یک سو برداشت و عدم مطالعه دقیق است. به قول مرحوم دکتر کاتوزیان، ایرانیان از داستان‌سرایی، لطیفه‌گویی، شوخی و شایعه‌پردازی لذت می‌برند؛ شایعه‌ها و داستان‌های ضدحکومت را به‌راحتی می‌پذیرند و در ساختن بی‌رحمانه‌ترین شوخی‌ها برای مسخره کردن صاحبان قدرت، به‌ویژه دولت، اُستادند. به‌گفته‌ی شاعر برجسته‌ی معاصر، مهدی اخوان ثالث، «زندگی‌مان شعر و افسانه». اگرچه زندگی ایرانی عناصر دیگری نیز دارد، شعر، اسطوره و افسانه، عرفان و دین بخش بزرگی از زندگی روزمره را تشکیل می‌دهند. احساس در میان ایرانیان و در شکل دادن به آرای آنان، جایگاهی والاتر از عقل دارد. برای یک ایرانی، احتمال پذیرفتن نکته‌ای که با داستان، شعر یا استدلالی فوق‌العاده و ماورای منطق توجیه شده باشد بیشتر است، تا پذیرفتن استدلالی صرفاً منطقی یا شواهد عینی.

به قول استاد شفیعی کدکنی: «انگلیسی‌ها بعد از اینکه مسلّط شدند، گفتند گور بابای زبان فارسی، شما زبان فارسی براتون خوب نیست. شما بیایید اردو رو که یک زبان محلّی است، اینو بگیرید بزرگش کنید و همین کار رو کردند. می‌دونستند که زبان فارسی شاهنامه داره، مثنوی داره، سعدی داره، حافظ داره، نظامی داره؛ می‌تونه با شکسپیر کشتی بگیره. ولی زبان اردو چیزی نداره که با شکسپیر کُشتی بگیره. بعد از مدتی بچّهٔ هندی میگه: گور بابای این زبان اردو. من که می‌تونم شکسپیر بخونم، چرا این شعرهای ضعیف و این ادبیات چی چی... اصلاً زبانم رو انگلیسی می‌کنم، چنانکه کردند...ما نمی‌خوایم هیچ زبان محلّیی رو خدای‌نکرده... چون این زبان‌های محلّی پشتوانه فرهنگی ما هستند. ما اگر این زبان‌های محلّی رو حفظ نکنیم، بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمون رو عملا نمی‌فهمیم»

 

به پاس هر وجب خاکی از این ملک

چه بسیار است، آن سرها که رفته؛

ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک

خدا داند چه افسرها که رفته...

 

غیریت‌ سازی‌های دروغینی که در باکو و آنکارا و تل آویو و اقلیم بارزانی ساخته می‌شوند

یکی از رفتارهای پرتکرار و مورد علاقه تجزیه‌طلبان [در کنار جعل ریشه تاریخی برای اقوام ایرانی]، تأکید بر «یکسان‌سازی دروغین» است. به‌عنوان مثال «تجزیه‌طلبان تُرک‌زبان» همان‌قدر که بر دوگانه جعلیِ زبانیِ «فارس و ترک» یا «ترک و کُرد» تأکید کرده و «قومیت» را در برابر «ملیت ایرانی» برجسته می‌سازند، در مواجهه با رنگارنگی و تنوع «قومی-زبانی» تُرک‌زبانان ایران راه یکسان‌سازی در پیش می‌گیرند. آن­ها مدام به مخاطبان خود القاء می‌کنند که مثلا ما را چه به کرمان و اصفهان و...

اما در مقابل سؤال یک تُرک‌زبان ]مثلا ساکن استان مرکزی] که می‌گوید: «ما را چه به باکو؟» سریعا به توهم و هذیان متوسل شده و سعی در جعل تاریخ و فرهنگ مشترک میان ترک‌زبانان ایران و باکو و استانبول می‌کنند! واقعیت آن است که تُرک‌زبانان عزیز کشور ما، به هیچ‌وجه از لحاظ گویش و لهجه شباهتی به یکدیگر ندارند. به‌عنوان مثال لهجه و گویش یک «تُرک‌زبان شاهسون ساوه‌ای» یا یک «ترک زبان شهرکردی» با یک «تُرک‌زبان ارومیه‌ ای» کاملا متفاوت است و چه بسا به سختی زبان یکدیگر را متوجه می‌شوند. این مسئله در مورد تُرک قشقایی و ترکمن و تُرک‌زبانان اصفهانی و همدانی و تبریزی و... نیز وجود دارد و بسیاری از آن­ها در برخورد با یکدیگر به سختی زبان ترکی هم را متوجه می‌شوند. تُرکی ترکیه(استانبولی) که دیگر جای خود دارد و به ندرت تُرک‌زبانی در ایران می‌توان یافت که در ترکیه زندگی نکرده یا آموزش زبان تُرکی ندیده باشد و مثلا سخنان اردوغان را متوجه شود. بر اساس تجربه شخصی باید بگویم که در مواجهه با دوستان تُرک‌زبانِ بسیاری از نقاط کشور، مشاهده کرده ام که ترک زبانان اقلیم های مختلف، عموما بعد از چند دقیقه مجبور به ادامه گفتگو به زبان فارسی می‌شوند، چرا که توان فهمیدن درست لهجه و گویش یکدیگر را ندارند. این مسئله نه فقط در میان تُرک‌زبانان ایران بلکه در میان کُردها نیز وجود دارد. به‌عنوان مثال کلهرْزبان ایلام و کرمانشاه به هیچ‌وجه زبان «اورامی» یا «سورانی» استان مجاور را متوجه نمی‌شود، مگر اینکه آشنایی و آموزشی از قبل دیده باشد. یا کلهرزبان به هیچ‌وجه کُرمانجی آذربایجان را متوجه نمی‌ شود، چه برسد به گویش‌های کُردهای عراق و ترکیه. بنابر این دلایل باید به خاطر داشت که «تُرکی» یا «کُردی» و... در گویش های مناطق مختلف کاملا زبان متفاوت و وابسته به جغرافیای خاصی بوده و نه یک کلیت یکدست، بلکه «زبان محلی» محسوب می­شود. مسئله دیگر رسومات و اعتقادات و فرهنگ و تاریخ و سبک زندگی مردمان یک جامعه است. فرد تجزیه‌طلب سعی در القای این جعل مضحک دارد که مثلاً تُرک‌زبان شهری کردی و تهرانی و قزوینی و... با پسوندِ [اُف]های باکو که دویست سال زیر سلطه روسیه زندگی کرده و حتی نامشان نیز روسی است (و حتی پاشاهای نوعثمانی) خاطره مشترک فرهنگی و هویتی و تاریخی و مذهبی و... بیشتری نسبت به مثلاً فارس و لُر و کُردی دارد که سال­هاست در همسایگی او زندگی کرده است. مسئله‌ای که فرد تجزیه‌طلب سعی در سرپوش گذاشتن بر آن دارد، مسئله تضاد فرهنگی زیست‌جهان جامعه ایرانی با جامعه عثمانی است. به‌عنوان مثال هنگامی که یک تُرک‌زبان ایرانی به ترکیه یا باکو مسافرت می‌کند، احساس غربت و بیگانگی بسیاری دارد، اما هنگامی که همین فرد به شیراز و مشهد و کرمان و... مسافرت می‌کند، مطلقا دچار چنین احساسی نمی‌شود.(کافیست به ازدواج‌های بین‌ قومی در ایران بنگریم.) نکته دیگر تفاوت «تبار» و «زبان» است. ما در ایران نه «تُرک تبار» یا «کُرد تبار» و «لُرتبار» و «بلوچ تبار» بلکه لرزبان و ترک زبان و کُردزبان و بلوچ داریم و عموم ساکنان این سرزمین یک از یک تبار مشترک هستند. چیزی که گفتمان­های ضدایرانی درصدد جعل آن هستند یکسان پنداری «زبان» و «تبار» است. به عنوان مثال تحت تاثیر استعمار غرب، زبان بسیاری مناطق آفریقا و آمریکای لاتین و آسیا به فرانسوی و اسپانیایی و انگلیسی و پرتغالی تغییر کرده است، اما کسی تبار فلان قبیله برزیلی، که پرتغالی تکلم می کند را تبار اروپایی و اسپانیایی نمی داند و بدیهیست هم من ترک زبان هم در ایران به واسطه تلکم به زبان ترکی، تبار ترکی پیدا نکرده و صرفا زبانم ترکی است. زبان مادری یک ملت و یک سرزمین مولفه ای بسیار پیچیده تر از زبان و لهجه سخن گفتن است و آیین ها و سنت ها و رسومات و تاریخ زیسته مشترک را دربرمی­گیرد. به عنوان مثال وقتی یک تُرک زبان اردبیلی یا همدانی که حتی تکلم به زبان فارسی را بلد نیست، به صورت غریزی هنگام رقابت ورزشکار ایرانی در مسابقات جهانی احساس تعلق خاطر شدیدی دارد. تعلق خاطری که از زبان مشترک مادری (زبان در مفهوم مام وطن) نشات می گیرد.

 

خوشبختی
ارسطو معتقد است خوشبختی فعالیتی است که مطابق با فضیلت انجام می‌شود و  افلاطون اعتقاد دارد خوشبختی زمانی به دست می‌آید، که جان و دل انسان در هماهنگی کامل باشند. اما ایمانوئل کانت خوشبختی نه هدف زندگی است و نه یک حالت، بلکه نتیجه‌ی زندگی بر پایه اخلاق است و  جان استوارت میل بیان می­دارد که خوشبختی تنها لذت نیست، بلکه شامل جلوگیری از رنج و درد نیز هست. فردریش نیچه اما بیان می­دارد خوشبختی چیزی نیست که به دنبالش بگردید، بلکه نتیجه‌ی زندگی کردن به صورت اصیل و تحقق بخشیدن به خودتان است. در نهایت آبراهام لینکلن می­گوید: کسی که بخواهد در این جهان خوشبخت باشد، باید کار کند. هیچ راه دیگری وجود ندارد!

 

فلسفۀ «خوشبختی»؛ چهار نظریه دربارۀ معنای خوشبخت بودن

انسان اینطور ساخته شده که از زندگی زمان حال ناراضی است و حسرت زندگی گذشته را می‌خورد یا فکر می‌کند که زندگی آینده‌ی او بهتر از زمان حال خواهد شد. فیلسوفان وقتی به سراغ موضوع «خوشبختی» یا «سعادت» می‌روند، به بررسی ماهیت، معنا، و معیارهای خوشبختی می‌پردازند و تلاش می‌کنند تا به این پرسش بنیادین پاسخ دهند که چه چیزی انسان را واقعا خوشبخت می‌کند؟ این پرسش به‌طور کلی در حوزۀ فلسفۀ اخلاق و انسان‌شناسی قرار می‌گیرد و از زمان‌های باستان تا کنون، فیلسوفان بزرگی مانند افلاطون، ارسطو و اپیکور به آن پرداخته‌اند. در جستجوی خوشبختی، نظریه‌های متعددی مطرح شده‌اند که هر یک تلاش کرده‌اند جنبه‌های مختلفی از این مفهوم پیچیده را روشن کنند؛ از لذت‌گرایی که خوشبختی را در دوری از هرگونه رنج می‌داند، تا نظریه‌های فضیلت‌محور که خوشبختی را نتیجه پرورش اخلاقی و فکری انسان می‌دانند.

 

لذت‌گرایی

طبق نظریه لذت‌گرایی، خوشبختی را می‌توان به سادگی به عنوان تجربۀ لذت تعریف کرد. طبق این دیدگاه، فرد خوشبخت کسی است که در زندگی‌اش بیشتر از ناراحتی و درد، لذت دارد. بنابراین خوشبخت بودن به معنای احساس خوب داشتن است. به عبارت دیگر، هیچ تفاوتی بین «خوشبخت بودن» و «احساس خوشبختی» وجود ندارد. فلاسفه مشهوری مانند اپیکور (فیلسوف یونانی باستان)، جرمی بنتام و جان استوارت میل (فلاسفه انگلیسی مدرن) لذت‌های فکری (مانند خواندن کتاب) را نیز به همراه لذت‌های جسمی (مانند رابطه جنسی) در ذیل تعریف خوشبختی گنجانده‌اند. اما با وجود این که بسیاری از ما خوشبختی را با احساس خوب مرتبط می‌دانیم، بسیاری از فلاسفه معتقدند که لذت‌گرایی اشتباه است. زیرا اولا ممکن است فردی خوشبخت باشد بدون اینکه احساس خوبی داشته باشد (مثل وقتی که یک فرد خوشبخت، دندان‌درد دارد) و همچنین ممکن است فردی احساس خوبی داشته باشد بدون اینکه خوشبخت باشد (مثل وقتی که یک فرد ناشاد در حال گرفتن ماساژ است). بنابراین از نظر فیلسوفان مخالف لذت‌گرایی، از آنجا که «خوشبختی» و «لذت» می‌توانند از هم جدا شوند، نمی‌توانند یک چیز باشند. ثانیا به نظر می‌رسد که خوشبختی و لذت ویژگی‌های متفاوتی داشته باشند. لذت‌ها معمولاً گذرا، ساده و سطحی هستند (به لذت خوردن بستنی فکر کنید)، در حالی که خوشبختی قرار است ماندگار، پیچیده و عمیق باشد. اما چیزهایی که ویژگی‌های متفاوتی دارند نمی‌توانند یکسان باشند و بنابراین خوشبختی نمی‌تواند همان لذت باشد. این استدلال‌ها نشان می‌دهند که خوشبختی و لذت یکسان نیستند. با این حال، تصور یک فرد خوشبخت که هرگز احساس خوبی نداشته باشد، دشوار است. بنابراین، شاید خوشبختی «شامل» لذت باشد اما با آن «یکسان» نباشد.

 

نظریه فضیلت

طبق نظریه فضیلت، خوشبختی نتیجه پرورش فضایل (چه اخلاقی و چه فکری) مانند حکمت، شجاعت، اعتدال و صبر است. طبق این دیدگاه یک فرد خوشبخت کسی است که به اندازه کافی با فضیلت باشد. بنابراین خوشبخت بودن به معنای پرورش نفس و شکوفا شدن در نتیجه آن است. این دیدگاه به طور مشهوری توسط افلاطون، ارسطو و رواقیان مطرح شده است. ارتباط دادن خوشبختی با فضیلت این مزیت را دارد که خوشبختی را به عنوان یک پدیده ماندگار، پیچیده و عمیق در نظر می‌گیرد. همچنین توضیح می‌دهد که چگونه خوشبختی و لذت می‌توانند از هم جدا شوند، زیرا فردی می‌تواند با فضیلت باشد بدون اینکه احساس خوبی داشته باشد، و فردی می‌تواند احساس خوبی داشته باشد بدون اینکه با فضیلت باشد. با این وجود، نظریه فضیلت نیز از نظر برخی از فیلسوفان قابل انتقاد است. بخش مهمی از «با فضیلت بودن» عبارت است از «خوب بودن از نظر اخلاقی». اما آیا افراد غیراخلاقی همیشه ناشاد هستند؟ دست‌کم بعضی از فیلسوفان فکر می‌کنند که آدم‌های فاقد فضایل اخلاقی نیز می‌توانند خوشبخت باشند. نکته مشابهی در مورد فضیلت فکری نیز می‌توان مطرح کرد: آیا افراد نادان یا غیرمنطقی همیشه ناشاد هستند؟ در واقع، برخی از این افراد به نظر می‌رسد دقیقا به دلیل نقص‌های فکری خود خوشبخت هستند. همانطور که یک جملۀ مشهور می‌گوید: «ندانستن باعث خوشبختی است»! اما نظریه‌پردازان فضیلت پاسخی در اینجا دارند. پاسخ آن‌ها این است که شاید برخی از افراد غیراخلاقی خوشبخت «به نظر برسند»، اما این به این معنی نیست که آنها در سطحی عمیق‌تر «واقعاً» خوشبخت هستند. همین موضوع در مورد افرادی که فاقد فضایل فکری هستند نیز صدق می‌کند: نادانی ممکن است به خوشبختی منجر شود، اما آن خوشبختی، خوشبختی واقعی نیست. بنابراین به نظر می‌رسد در این مسائل جای بحث وجود دارد.

 

نظریه ارضاء خواسته‌ها

طبق نظریه ارضاء خواسته‌ها، خوشبختی شامل به دست آوردن و برآورده شدن آن چیزی است که می‌خواهید و فرقی هم نمی‌کند که آن چیز چه باشد. طبق این دیدگاه، فرد خوشبخت کسی است که بسیاری از خواسته‌هایش برآورده شده است؛ و هرچه خواسته‌های بیشتری برآورده شود، او خوشبخت‌تر است. اما با وجود این که به دست آوردن آنچه می‌خواهید می‌تواند منبع خوشبختی باشد، یکی گرفتن خوشبختی با برآورده شدن خواسته‌ها از جهاتی مشکل‌ساز است. زیرا این نظریه این مفهوم را دارد که تنها راه خوشبخت‌تر شدن، برآورده شدن یک خواسته است. این به نظر اشتباه می‌آید. زیرا گاهی اوقات خوشبختی ما با دریافت چیزی که قبلاً «نمی‌خواستیم» افزایش می‌یابد؛ مانند یک مهمانی سورپرایز تولد یا مجبور شدن به مراقبت از گربه همسایه. این نشان می‌دهد که برآورده شدن «خواسته‌ها» برای خوشبختی ضروری نیست (زیرا «ناخواسته‌ها» هم می‌توانند در خوشبختی دخیل باشند). به‌علاوه، ارضاء خواسته‌ها همیشه برای خوشبختی کافی نیست. به عنوان مثال کاملا معمول است که افراد وقتی به آنچه می‌خواهند می‌رسند، احساس ناامیدی می‌کنند. ظاهرا بسیاری از دستاوردها، مانند کسب یک مدرک یا برنده شدن در یک مسابقه، به هیچ وجه آن خوشبختی طولانی‌مدتی را که انتظار داشتیم، به ارمغان نمی‌آورند. بنابراین، حتی اگر به دست آوردن آنچه می‌خواهیم گاهی ما را خوشبخت کند، این مثال‌ها نشان می‌دهد که خوشبختی بستگی تام و تمامی به برآورده شدن خواسته‌ها ندارد و با آن یکی نیست.

 

نظریه رضایت از زندگی

همانطور که از نامش برمی‌آید، طبق این نظریه خوشبختی عبارت است از رضایت از زندگی. از این دیدگاه، یک فرد خوشبخت کسی است که نسبت به زندگی خود به طور کلی احساس مثبت دارد، حتی اگر در مورد همۀ جنبه‌های آن خوشبخت نباشد. بنابراین خوشبخت بودن به معنای رضایت از زندگی به طور کلی است. اما این موضوع که آیا رضایت از زندگی یک احساس است (عاطفی) یا یک باور (شناختی)، بحث‌برانگیز است. از یک سو، رضایت از زندگی به وضوح با «احساسات» مثبت همراه است و از سوی دیگر، ممکن است فردی در حالی که احساس ناراحتی دارد، به زندگی خود نگاه کند و به این «باور» برسد که زندگی خوبی دارد. یکی از مشکلات این نظریه این است که افراد به سختی می‌توانند تفاوت بین احساسی که در لحظه دارند و احساسی که نسبت به زندگی خود به طور کلی دارند را تشخیص دهند. مطالعات نشان داده‌اند که افراد زمانی که هوا خوب است، احساس رضایت بیشتری از زندگی خود را گزارش می‌دهند، در حالیکه ظاهرا این موضوع پیش پا افتاده نباید تفاوت زیادی در رضایت کلی از زندگی ایجاد کند. اما اندازه‌گیری رضایت از زندگی پیچیده است، بنابراین شاید این مطالعات و همینطور این نظریه فلسفی را باید با احتیاط در نظر گرفت. درک این که خوشبختی چیست باید به شما کمک کند که خوشبخت‌تر شوید. بنابراین اگر نمی‌دانید که واقعا کدام دیدگاه در این بین بر بقیه ترجیح دارد، شاید بهتر باشد برای اینکه خوشبختی را در زندگی پیدا کنید، ترکیبی از همۀ دیدگاه‌ها را دنبال کنید. یعنی اولا فضیلت‌های اخلاقی و فکری را در وجود خود پرورش دهید (نظریه فضیلت)؛ سپس لذت‌هایی را که منافاتی با فضیلت ندارند دنبال کنید و از رنج‌ها و کاستی‌های ذهنی دوری کنید (لذت‌گرایی)؛ پس از آن به این فکر کنید که هدف و خواستۀ شما در زندگی چیست و تمام تلاش خود را برای به دست آوردن آن انجام دهید (نظریه برآورده شدن خواسته‌ها)؛ و نهایتا اعمال، باورها و نگرش‌های خود را طوری هماهنگ کنید که احساس کنید (یا باور کنید) که زندگی‌تان به طور کلی به خوبی پیش می‌رود (نظریه رضایت از زندگی). تراپیستم میگه: تو میتونی به گذشته برگردی ولی اونجا الان خالیه! مدرسه قدیمیت سرجاشه اما دوستات اونجا نیستن، خونه دوران بچگیت پابرجاست اما خانواده ت دیگه اونجا زندگی نمیکنن، کافه ای که دوس داشتی هنوز وجود داره اما باریستایی که سلیقه تو میدونست دیگه اونجا کار نمیکنه، خیابونا آشنان اما چهره ها نه؛ ساختمونا همونن اما انرژیشون تغییر کرده، گذشته یه مکانه، اما حال جاییه که زندگی جریان داره. کتاب را نخوانید که بخوانید، کتاب را بخوانید که بیدار شوید!

فکت عجیبیه ولی واسه خیلی هامون بهتره که زندگی ناعادلانه باشه ...چون اگه عدالت برقرار باشه ، اتفاقات وحشتناکی که واسه خیلی ها افتاده باید برای شما هم بیوفته ...تواناییِ صحبت کردن به چندین زبان، تواناییِ انسانیِ درخشانی است. اما تواناییِ بستنِ دهانِ خود در تمامِ آن زبان‌ها، استعدادی الهی است. و در پایان به قول رنه دکارت، اگر می‌خواهی جوینده واقعی حقیقت باشی، باید دست کم یک بار در عمرت به همه‌چیز شک‌ کنی! 

پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر
https://www.asianewsiran.com/u/g1U
اخبار مرتبط
“یاد بگیرید که آرام باشید و همیشه خوشحال خواهید بود.” شاید این جمله از عارف هندی پاراماهانسا یوگاناندا را بتوان تعریف و نتیجه هم‌زمان “صلح درون” دانست. گرچه عباراتی نظیر صلح درون از دید و تجربه هر فرد می‌تواند متفاوت باشد اما مصادیقی برای آن وجود دارد که در همه تعاریف، یکسان هستند.
با پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ۲۰۲۴ و بازگشت او به عنوان چهل و هفتمین رئیس‌جمهور آمریکا، سوالات بسیاری در مورد رویکرد وی در قبال ایران و دیگر مسائل جهانی مطرح شده است. ترامپ که سابقه‌ای پرتنش با ایران دارد، اکنون با وعده‌های جدید در مورد صلح جهانی و بهبود اقتصادی وارد کاخ سفید می‌شود.
آسیانیوز ایران هیچگونه مسولیتی در قبال نظرات کاربران ندارد.
تعداد کاراکتر باقیمانده: 1000
نظر خود را وارد کنید