آسیانیوز ایران؛ سرویس فرهنگی هنری:
سعیده اولایی - نقاش و هنرمند / سی سال است سایه گنبد کاخ مرمر بر زندگی ما سنگینی می کند. سی سال از روزی که پدرم - آن مرمتگر عاشق - در حین زنده کردن تاریخ، خود بخشی از تاريخ شد. امروز نه برای سوگواری، که برای روایت عشقی نوشته ام که از میان خاکستر خاطرات سر برآورده؛ عشقی که در هر آجر مرمت شده این سرزمین نفس می کشد:
"سی سال گذشت، سی سال همراه با زخم نبودن پدر، پدری که مرمت کار آثار باستانی بودند و در حالی که مشغول مرمت سقف کاخ مرمر بودند، طی یک سانحه ی سقوط از میان ما رفتند. او نه تنها پدری مهربان و دلسوز بود، بلکه میراثداری بود که با دستانش تاریخ را زنده نگه میداشت. امروز، پس از سالها، تصمیم گرفتهام تا دربارهی او بنویسم؛ نه تنها به عنوان یک مرمتکار، بلکه به عنوان انسانی که عشق به فرهنگ و تاریخ را در وجودم نهادینه کرد.
این مقاله تنها برای یادآوری خاطرات پدرم نیست، بلکه تلاشی است برای بیان تأثیری که او بر من، خانوادهمان و جامعهی فرهنگی ما گذاشت. پدرم باور داشت که هر اثر تاریخی، داستانی دارد که باید شنیده شود و هر خراش و شکافی بر روی آن، بخشی از تاریخ است که نیاز به مرمت و توجه دارد. او با عشق و دقت بینظیری کار میکرد و من میخواهم این عشق و دقت را به دیگران نیز منتقل کنم. در سالهای اخیر، هر بار که سالگرد درگذشت پدرم نزدیک میشد، احساس درد و رنج عمیقی وجودم را فرا میگرفت. خاطرات تلخ و غمانگیز، مانند سایهای سنگین بر قلبم هجوم می آورد.
امسال، اما تصمیم گرفتم به جای فرار از این درد، با آن روبرو شوم. با خواهرم تصمیم گرفتیم به آخرین مکانی که پدرم در آنجا کار کرده بود، یعنی کاخ مرمر که اکنون به موزه ی هنر ایران تبدیل شده برویم. جایی که او آخرین لحظات زندگیاش را صرف مرمت و حفظ بخشی از تاریخ ما کرد. وقتی به موزه رسیدم، احساساتم مانند طوفانی بود که سالها در درونم انباشته شده بود. اما با هر قدمی که برمیداشتم، با هر نگاهی که به دیوارها و آثار مرمتشده میانداختم، انگار بخشی از دردهایم آرام میگرفت. مخصوصا وقتی نگاهم به گنبد تلاقی کرد. گنبدی که اخرین مرمت پدرم بود که در اثنای انجام ان جان باخت. با خود اندیشیدم چه مرگ شکوهمندی زیر این گنبد با شکوه، جان دادن زیر سقف گنبدی که میخواست برای تاریخ راستش نگه دارد.
سقوطش نه پایان بود، نه شکست؛
بلکه آمیختن با خاکی بود که همیشه میخواست زندهاش کند.
او اکنون بخشی از همان شکوه است؛
که فریاد می زند: "من اینجا، در سایهی گنبدی که مرمت کردم، جاودانه شدهام".
وقتی به تالار رنگ رسیدیم در میان آثاری که پدرم با عشق و دقت بینظیری مرمت کرده بود بی اختیار اشک امانمان نمی داد و دقایقی طولانی بر روی صندلی ها نشستیم و به دیوار نگاره ها زل زدیم. در تالار رنگ حساس کردم که او هنوز حضور دارد. انگار دستانش هنوز بر روی کاشی ها و دیوارها جا مانده بود و نفسهایش در فضا جاری بود. تابلوهایی که تصاویرشان را بارها در آلبوم قدیمی خانهمان دیده بودم، اما این بار میخواستم آنها را از نزدیک لمس کنم و نفسهای پدرم را در آنها احساس کنم.
گویی زمان متوقف شده بود. تابلوها همانجا بودند، با همان شکوه و زیبایی که در عکسهای آلبوم دیده بودم. اما این بار، چیزی فراتر از یک تصویر بود؛ این بار، من در کنار آنها ایستاده بودم، درست همان جایی که پدرم سالها پیش ایستاده بود و با عشق و دقت بینظیری، هر ترک و هر آسیب را ترمیم کرده بود. انگار دستانش هنوز بر روی سطح تابلوها جا مانده بود و من میتوانستم گرمای وجودش را احساس کنم.
از راهنمای موزه درخواست کردیم تا در کنار تابلوها عکس بگیرم، ابتدا با مخالفت روبرو شدیم. عکاسی در آن مکان ممنوع بود، بردن تلفن همراه به داخل ممنوع بود و قوانین موزه با دقت و وسواس رعایت میشد. اما من نمیتوانستم به این راحتی تسلیم شوم. قلبم پر از اشتیاق بود و میخواستم این لحظه را ثبت کنم. برای آقای راهنما که بعدا توفیق آشنایی با ایشان را پیدا کردم توضیح دادم که این تابلوها بخشی از زندگی ما هستند و پدرم آخرین لحظات عمرش را در این مکان بوده و جانش را برای این میراث داده.
ایشان پیشنهاد دادند که با موبایل شخصی شان از ما عکاسی کنند و در صورتی عکس را برایمان ارسال کنند که ما هم مدارکی برای اثبات ادعایمان ارسال کنیم. توافق خوبی بود، اشک هایمان را پاک کردیم و در کنار تابلوها ایستادیم، احساس کردم پدرم نیز آنجا است، در کنار من.
این تصاویر تار زیباترین عکسهای عمرم هستند که پیوندی عمیق بین گذشته و حال، بین من و پدرم، بین عشق او به هنر و تاریخ و عشق من به او و هنر را تداعی می کند. که البته من هم بلافاصله بعد از خروج از موزه تصاویر قدیمی آلبوم خانهمان را که پدرم را در حال کار بر روی این تابلوها نشان میداد، برای ایشان فرستادم.
آقای شیرینکار (راهنمای موزه) بسیار به موضوع علاقمند شدند، چرا که ایشان خود نقاش هستند و علاقمند به ثبت پرتره ی بزرگان این سرزمین و هر بار نقشی میزنند از چهره ی یکی از مشاهیر هنر اصیل ایرانی .ایشان خواستند که اگر اطلاعات بیشتری در مورد کار پدرم دارم به ایشان بدهم تا این اطلاعات در موزه آرشیو شود و از پدرم به یادگار بماند. با این درخواست ناگهان دریچهای به سوی گذشتهام گشوده شد. این درخواست ساده، جرقهای بود که پروژهای بزرگ را در وجودم روشن کرد: پروژهای برای بازگشت به گذشته و یافتن ردپای پدرم در تاریخ و هنر.
شروع کردم به تماس گرفتن با اقوام و آشنایانی که سالها بود با آنها صحبت نکرده بودم. هر تماس، هر گفتوگو، مانند قطعهای از یک پازل بود که به من کمک میکرد تصویر کاملتری از پدرم بسازم. هر خاطرهای که آنها تعریف میکردند، هر عکس قدیمی که از آلبومهای خاکگرفته بیرون میکشیدم، مرا به او نزدیکتر میکرد.
آلبومهای قدیمی خانه، گنجینههایی بودند که سالها در سکوت انتظار کشیده بودند تا دوباره کشف شوند. هر برگه، هر عکس، هر یادداشت کوچک، مانند پنجرهای بود به دنیای پدرم. من شروع کردم به گشتن در میان این مدارک، مانند یک باستانشناس که به دنبال گمشدهای گرانبها است. هر سند، هر عکس، هر نامه، داستانی داشت که منتظر بود بازگو شود.
این جستوجو نه تنها مرا به پدرم نزدیکتر کرد، بلکه مرا با بخشهایی از خودم نیز آشنا کرد که تا پیش از این ناشناخته بودند. هر کشف جدید، مانند قطرهای بود که بر سطح آرامش درونم میچکید و امواجی از احساسات را برمیانگیخت. در این جستجوها فهمیدم که پدرم نه تنها در خاطراتم، بلکه در هر اثری که مرمت کرده، در هر جایی که قدم گذاشته، زنده است.
این پروژه، برای من سفری بود به عمق وجودم و به قلب تاریخ. سفری که در آن، من نه تنها پدرم را پیدا کردم، بلکه بخشی از خودم را نیز کشف کردم. فهمیدم که چرا به خاک و سفالگری علاقمندم، فهمیدم که چرا به اصلاح و تعمیر روابط و ساختارها و اشیا علاقمندم. فهمیدم که چرا هر بار به مکانی تاریخی می روم از شدت شوق و لذت اشک می ریزم.
هر چه بیشتر در جستوجوی ردپای پدرم پیش رفتم، بیشتر متوجه شدم که او نه تنها در یک شهر یا یک موزه، بلکه در گوشهگوشهی این سرزمین، اثری از خود به جا گذاشته است. گویی او با دستان هنرمند و دلسوزش، بخشی از تاریخ و فرهنگ ایران را در شهرهای مختلف زنده نگه داشته بود. از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب، پدرم در هر شهری که قدم گذاشته بود، ردپایی از عشق را بر جای گذاشته بود.
او در کلیسای وانک آموزش دیده بود. مساجد اصفهان را مرمت کرده بود. رد پایش در نطنز و ابیانه بود. روی دیوارهای کاخ گلستان و سعد آباد، در میان دیوار نگاره های کاخ سلیمانیه ی کرج و محراب مسجد جامع ورامین و حتی در مقبره کاشف در لاهیجان نام و یاد او زنده بود و اینگونه گویی پدرم را دوباره مییافتم. او نه تنها مرمتکار بود، بلکه پاسدار خاموش تاریخ این سرزمین بود. هر سنگ، هر دیوار، هر تابلویی که او لمس کرده بود، داستانی داشت که منتظر بود بازگو شود.
آن روز، موزه برای من تنها یک مکان نبود؛ آنجا خانهی دوم پدرم بود، جایی که بخشی از روحش در آن جاودانه شده بود. و من، با دیدن آن تابلوها و گرفتن آن عکس، احساس کردم که او هرگز از میان ما نرفته است. او در هر خط، در هر رنگ و در هر جزئیاتی که مرمت کرده، زنده است و من امروز، با نوشتن این کلمات، میخواهم بخشی از این زندگی را به دیگران نیز هدیه کنم."
این بازدید نه تنها مرا به پدرم نزدیکتر کرد، بلکه به من کمک کرد تا درک کنم که کار او تنها یک شغل نبود، بلکه رسالتی بود که او با تمام وجودش به آن عشق میورزید. او با مرمت این آثار، نه تنها تاریخ را زنده نگه میداشت، بلکه بخشی از وجود خود را نیز در آنها جاودانه کرده بود. امسال، برای اولین بار، احساس کردم که میتوانم با درد از دست دادنش کنار بیایم، زیرا فهمیدم که او هرگز واقعاً از میان ما نرفته است. او در هر سنگ، در هر دیوار و در هر اثر تاریخی که مرمت کرده، زنده است."
من میخواهم این مقاله یادبودی از پدرم و همهی کسانی باشد که در سکوت و بدون چشمداشت، برای حفظ تاریخ و فرهنگ ما تلاش کردهاند. امیدوارم این نوشته بتواند الهامبخش دیگران باشد تا بیشتر به ارزش این شغل بینظیر توجه کنند و از آن محافظت نمایند. این جستوجو به من آموخت که تاریخ و فرهنگ یک کشور، تنها در کتابها و موزهها نیستند، بلکه در دستان کسانی هستند که آن ها را حفظ کردهاند."
پدرم حالا بخشی از همان گنبدی است که روزی مرمتش میکرد. شاید این سرنوشت همه مرمتگران باشد؛
بالاخره روزی در دل همان تاریخی حلول میکنند که تمام عمرش را صرف حفظش کردهاند. این نه مرگ که تولدی دوباره است؛ تولدی در ابدیت هنر!