دوشنبه / ۲۰ اَمرداد ۱۴۰۴ / ۱۳:۲۲
کد خبر: 31485
گزارشگر: 548
۱۶۷۵
۰
۰
۱
چرا با وجود هزاران دانشجوی علوم انسانی، یک نظریه‌پرداز جهانی نداریم؟

دانشگاه‌های ما کارمند تولید می‌کنند، نه متفکر!

دانشگاه‌های ما کارمند تولید می‌کنند، نه متفکر!
ایران با وجود بالاترین سرانه دانشجوی علوم انسانی در جهان، حتی یک نظریه‌پرداز بین‌المللی یا دیپلمات حرفه‌ای تربیت نکرده است! بررسی‌ها نشان می‌دهد دانشگاه‌های ما به جای پرورش اندیشمند، کارمند بوروکرات تحویل جامعه می‌دهند و سفارتخانه‌هایمان به پاتوق «توریست‌های حقوق‌بگیر» تبدیل شده‌اند! پوریا زرشناس در این یادداشت به نقد و بررسی این موضوع می پردازد.

آسیانیوز ایران؛ سرویس اجتماعی:

پوریا زرشناس

 

 

 

 

 

 

پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر

فلوبر متعلق به نسلی بود که توزیع انبوه روزنامه‌ها را به‌صورت دست اول تجربه کرده است. در دوران کودکی او اخبار از طریق شایعه و یا از طریق روزنامه‌های تک‌برگی با چاپ بد به دست مردم می‌رسید، اما وقتی به ۳۰سالگی رسیده بود به واسطۀ اختراع مطبوعات چاپی، توسعه راه‌آهن، و تسهیل قوانین ناظر بر سانسور، روزنامه‌های پشتوانه‌دار و موثق رواج بسیار یافتند که مدعی بودند در سراسر فرانسه خوانندۀ میلیونی دارند.

فلوبر از آنچه به زعم او این روزنامه‌ها به سر هوش و کنجکاوی هموطنانش می‌آوردند منزجر بود. او باور داشت که روزنامه‌ها در حال انتشار نوع جدیدی از حماقت (که او «la betise» می‌نامید) در هر گوشه و کنار فرانسه‌اند. حماقتی که به مراتب از بی‌اطلاعی که پیش از روزنامه وجود داشت بدتر است. چرا که به اعتقاد او ناآگاهی انگیزۀ کسب فعالانۀ دانش است، اما آنچه روزنامه‌ها می‌کنند عبارت است از پر کردن منفعلانۀ جای خالی دانش. از نگاه فلوبر تأثیر مطبوعات به‌حدی مسموم بود که صرفا آدم‌های کاملاً بی‌سواد و تحصیل‌نکرده از شانس تفکر صحیح برخوردار بودند: «چوپانان از سه‌چهارم طبقۀ متوسط فرانسه باشعورترند، چون اینها خودشان را گرفتار جنونِ آنچه در روزنامه‌ها خوانده‌اند نکرده و مثل فرفره به بادِ آنچه این یا آن روزنامه گفته نمی‌چرخند.»

 مصرف‌کنندۀ مشتاق خبر

منفورترین شخصیت رمان «مادام بواری»، داروساز اومه، در همان ابتدای رمان به عنوان مصرف‌کنندۀ مشتاق خبر معرفی می‌شود که هر روز زمانی خاص را برای خواندن روزنامه کنار می‌گذارد. اومه عصرها به باری به نام شیر طلایی می‌رود تا در حضور جمع بورژواهای محل رخدادهای جاری را نشخوار کنند: «بعد به بحث دربارۀ آنچه در روزنامه بود می‌پرداختند». تا آن ساعت اومه هر آنچه در خبر آمده را از بر بود و همه را تمام و کمال گزارش می‌کرد، از سرمقاله گرفته تا فاجعه‌های انسانی که در گوشه و کنار فرانسه یا دنیا اتفاق افتاده بود. فلوبر از روزنامه‌ها تنفر داشت چون بر این باور راسخ بود که اینها موذیانه خوانندگان‌شان را بر آن می‌دارند وظیفه‌ای را به دیگران محوّل کنند که هیچ آدم صادقی هیچگاه آن را به گردن دیگری نمی‌اندازد: تفکر. رسانه‌ها تلویحاً این امر را به اذهان متبادر می‌کنند که شکل‌گیری باورهای هوشمندانه و پیچیده در باب موضوعات مهم را اکنون می‌توان به سادگی به کارکنان رسانه محول ساخت. و این‌که ذهن خواننده می‌تواند دست از مداقه، تفکر و کنکاش بکشد و تماماً به نتیجه‌گیری‌های پرزرق و برق نویسنده‌های فیگارو و عمله و اکره‌شان بسنده کند. 

در گذشته احمق‌ها هیچ ایده‌ای نداشتند!

فلوبر می‌گوید در گذشته احمق‌ها هیچ ایده‌ای نداشتند که ساختار کربنی الماس چگونه چیزی است. سطحی بودنشان به‌وضوح و به‌قوّت مشهود بود. اما امروزه مدیا این امر را ممکن کرده که شخصی همزمان هم فاقد تخیل و خلاقیت و خشک‌مغز باشد، هم بسیار بامعلومات. احمقِ مدرن به‌طور روتین از این امکان برخوردار است که چیزهایی را بداند که در قدیم فقط نوابغ می‌دانستند و با این‌همه باز احمق بماند. و این ترکیبی یأس‌آور از خصلت‌هایی است که قرون قبل هیچ نگرانی از بابت آن نداشتند. از نگاه فلوبر، خبر حماقت را تجهیز کرده و به احمق‌ها قدرت بخشیده است.

ما هنوز یاد نگرفته‌ایم از حاصل کارمان زندگی کنیم و حالا آمده‌اند برای من صحبت از «افکار عمومی» می‌کنند که تازه «پیدا شده است». همین طور بی‌مقدمه از آسمان افتاده است میان ما ! این ها نمی‌فهمند که آدم برای اینکه فکری و عقیده‌ای داشته باشد قبل از همه چیز باید کار کند. خودش کار کند، باید خودش در کار ابتکار داشته باشد، یعنی با کار خودش تجربه پیدا کند. هیچ کس به مفت چیزی به دست نمی‌آورد. اگر ما روزی توانستیم خودمان کار کنیم عقیده‌ای هم خواهیم داشت و آن وقت می‌شود انتظار داشت که «افکار عمومی» هم پیدا شود. اما چون ما هرگز تن به کار نخواهیم داد صاحب عقیده کسانی خواهند بود که تا امروز به جای ما کار کرده‌اند، یعنی همان اروپاییان و همان آلمانی‌هایی که دویست سال است معلم مایند"

بیشترین سرانه دانشجوی حوزه علوم انسانی!

یکی از تاسف‌بارترین مسائل کشور این است که با اینکه بیشترین سرانه دانشجوی حوزه علوم انسانی نسبت به جمعیت در جهان را داریم اما یک متخصص مثلا حوزه چین یا حوزه قفقاز یا حوزه فرانسه و آمریکای لاتین و آفریقا و متخصص هیچ نقطه دنیا به معنی واقعی کلمه نداریم. این همه دانشگاه داریم اما یک اقتصاددان، فقط یک اقتصاددان که به معنای واقعی کلمه اقتصاددان باشد و نظریه‌ای مخصوص جامعه ایران داشته باشد نداریم. یک متفکر، یک جامعه‌شناس، یک فیلسوف، یک نظریه‌پرداز، یک سیاست‌دان که به مانند متفکران غربی مفهوم ایران را اندیشیده و نظریه‌ای برای ایران داشته باشد، نداریم. ما در بهترین حالت از نمایندگان مجلس و کارشناسان بین‌الملل و اساتید علوم انسانی تا تک تک سفیران و دیپلمات‌های ما، کارمندانی با حقوق و مزایای متوسط تا عالی هستند و هیچ چیزی از واقعیت حاکم بر آنچه ادعا می‌کنند را نمی‌شناسند.

نیکلسون انگلیسی یک بار به خاورمیانه سفر نکرده است اما هنوز در خود کشور ما هم اساتید برجسته ادبیات (که شاید در این رشته اوضاع بدی نداشته باشیم) و مولوی‌شناسی و عرفان‌پژوهی به ایشان استناد می‌کنند و همه ایشان را برجسته‌ترین مولوی‌شناس تاریخ می‌شناسند. یا هنوز کسی در سهروردی‌شناسی به گرد پای هانری کوربن نرسیده است. یا عمده ایران‌شناسان برجسته نه ایرانی بلکه از اروپا و آمریکا هستند و.. دانشگاه غربی وقتی در حوزه‌ای دانشجوی دوره دکتری می‌پذیرد، واقعا متخصص آن حوزه را تولید می‌کند، اما در اینجا دانشگاه ما در بهترین حالت مشتی کارمند و بوروکرات که دغدغه‌ای جز بالا رفتن ضریب حقوقی‌شان ندارد تولید می‌کند. ما در ایران چیزی به نام «دیپلمات» به آن مفهوم شناخته شده در عرصه روابط بین الملل نداریم. عموم کسانی که به نمایندگی از ایران به عنوان دیپلمات و رایزن فرهنگی و کاردار و سفیر و کارکنان سفارتخانه و امثالهم در سفارتخانه ها و کنسولگری ها و سازمانهای بین المللی مشغول به فعالیت هستند، از بدیهیات اولیه و ابتدایی شغل خود آگاهی ندارند. اغلب این افراد نه دیپلمات بلکه کارمندانی با حقوق و مزایای عالی هستند که با سفارش مقامات و توصیه آشنایانِ بانفوذ به این جایگاه رسیده اند و به همراه خانواده مشغول سیر و سیاحت در سایر کشورها هستند و تصورشان از دیپلمات اهدای تکه فرش نفیس ایرانی و زعفران و پسته و ثبت چند عکس یادگاری با مقامات کشور هدف است. [اوضاع روابط خارجی ایران کاملا گویای این امر است] سالهاست تاکید می شود که تاکید می شود که دیپلمات ها، دیپلماسی اقتصادی را پیگیری کنند. اساسا دیپلمات واقعی باید منافع ملی کشورش را دنبال کرده و سعی در تاثیرگذاری در سیاست خارجی دولت های هدف داشته باشد. در این زمینه کافیست به سفرای انگلیس یا چین و آلمان و آمریکا و... در دیگر کشورها نگاهی داشته باشیم تا بهتر با مفهوم دیپلمات و تفاوت دیپلمات با کارمند با مزایای عالی و گردشگر و توریست آشنا شویم. فهم و شناخت درست جایگاه امروز و تلاش برای توسعه و بهبود اوضاع کشور نیاز به مطالعه و شناخت دقیق گذشته و فرهنگ و تاریخ و سیاست این سرزمین دارد. متون تاریخی و روزنامه‌های دوره قاجار و مشروطه را که می‌نگریم یک چیز بیش از همه باعث خشم و آزار و ناراحتی وطن‌دوستان و ترقی خواهان است و آن ضعف بنیه کشور به ویژه در حوزه امنیتی و نظامی است. اینکه انگلیس و عثمانی و به ویژه روسیه هرگاه اراده می‌کند بخشی از ایران را جدا کرده و یا امتیازی تحقیرآمیز به ایران تحمیل می‌کند بیش از هر چیز باعث رنجش خاطر و ترومای جمعی ایرانیان در قرن نوزده میلادی است. یکی از حوادث غمبار و تلخ منتهی به انقلاب مشروطه که به خشم و نارضایتی عمومی دامن زد اما در روایت‌هایی رسمی وقایع منتج به مشروطه غایب است و یا به میزان کافی به آن پرداخته نمی‌شود فروش دختران قوچانی و برخی شهرهای شرقی ایران به ترکمان و ارامنه عشق آباد است. در آن سالها به واسطه قحطی مردم قوچان توان پرداخت مالیات نداشتند و حکام خراسان در عوض دختران مردم را از خانواده گرفته و به عنوان برده به فروش می‌رسانند.

نسیم مشروطه

نه تنها تاریخ یک سرزمین را نباید از وسط خواند بلکه مطالعه تاریخ یک سرزمین بدون در نظر داشتن گستره جهانی و رویدادهای حال و گذشته بین‌المللی هم ره به بیراهه بردن است. روزی که فرانسوی‌ها با شادی و هلهله، لویی شانزدهم را از سلطنت خلع کرده و میدان را برای ترکتازی تیغ براق گیوتین روبسپیر باز می‌کردند، به جز معدودی اندیشمند چون ادموند برک، ملت‌ها و توده‌های مردم متوجه نبودند که جهان به چه زلزله عظیمی مواجه شده است. انقلاب فرانسه نه فقط بر علیه نهاد سلطنت فرانسه بلکه انقلابی برای سرنگونی سلطنت در سراسر جهان بود. انقلابی که ۱۵۰ سال بعد یقه تزار نگون‌بخت روسیه و خانواده‌اش را گرفت و به هیچ پادشاهی در آمریکای جنوبی و بسیاری از نقاط جهان رحم نکرد. فضای فکری و سیاسی قرن نوزده میلادی در همه نقاط جهان الهام گرفته از انقلاب فرانسه بود. در این قرن، عموم مفاهیم سیاسی و اجتماعی و جریان های روشنفکری و سیاسی حول ارزش ها و مفاهیمی تعریف می‌شود که انقلاب فرانسه به جهان عرضه کرده بود.

جامعه ایران نیز طبیعتا جدا از این وضعیت جهانی نبود و انقلاب مشروطه تحت تاثیر ارزش ها و مفاهیم انقلاب فرانسه (انقلاب سال ۵۷، با وجود رهبری آیت الله خمینی، و درون مایه و اسکلتی از مفاهیم اسلامی، تحت تاثیر مفاهیم انقلاب فرانسه و تلفیق آن مفاهیم با ارزش‌های تولید شده در انقلاب روسیه بود) روشنفکر مشروطه جهان فکری خود را با مفاهیمی چون وطن و آزادی و قانون و مشروطه می‌ساخت و روشنفکر عصر پهلوی هم با تلفیق همان مفاهیم با مفاهیمی دیگری چون عدالت و جهان وطن و کارگران جهان و خلق‌های زحمتکش و امثالهم که محصول انقلاب روسیه بود به جهان ذهنی خود سامان می‌بخشید. در ایران از لحظه امضاء فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه در ۱۴ مرداد سال ۱۲۸۵ صفحه جدیدی در تاریخ ایران رقم زده شد. از این تاریخ دیگر هیچ شاهی به مرگ طبیعی قدرت را واگذار نکرده و داخل خاک ایران از دنیا نرفت. (محمد علی شاه عزل شد و در روسیه مرد. احمدشاه  در گمنامی در اروپا جوانمرگ شد. رضاشاه پهلوی در آفریقای جنوبی جان سپرد و محمدرضا شاه هم در عزلت و تنهایی به مانند پدر در قاره آفریقا چشم از جهان فروبست)

شعار جنبش مشروطه و انقلاب سال ۵۷ به مانند انقلاب فرانسه، کلام عُرفی کردن منشاء قدرت و مهار قدرت افسارگسیخته پادشاه بود. مشروطه خواهان و انقلابیون تلاش می‌کردند شاه را که سایه خدا و قبله عالم شناخته می‌شد را از عرش به فرش بیاورند و ریشه مشروعیت او را از ساحت قدسانی به امری عرفی تقلیل داده و او را تابع قانون نمایند.  اما همین چیز به ظاهر کوچک صد و بیست سالی است که ذهن روشنفکران و سیاستمداران و توده‌های مردم را به خود مشغول کرده است و هنوز بخش بزرگی از جامعه ریشه زمینی بودن قدرت حاکم و پادشاه را به رسمیت نمی‌شناسند.

اما از نیمه دوم قرن نوزدهم که نسیم تجدد و قانون‌گرایی با سرعت محسوسی در ایران وزیدن گرفت، روحانیت نیز به دو بخش موافق و مخالف مشروطه و آزادیخواهی تقسیم شد. در یک سوی این منحنی افرادی چون شیخ فضل‌الله نوری قرار داشتند و در سوی دیگر این منحنی آخوند خراسانی و میرزای نائینی و سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی ایستاده بودند. این دو جریان که هر دو در دل نهاد سنتی حوزه رشد یافته بودند، خوانش متفاوتی از حدود آزادی و اختیار انسان و نقش حاکم و حکومت در زمان امام غائب داشتند. در یک و نیم قرن اخیر گاهی جریان مشروطه‌خواه حوزوی که شناخت بهتر و دقیق‌تری از جهان جدید داشت و سعی در خوانش به روزی از جایگاه انسان و نقش او در جامعه داشت، دست برتر حوزه بود و گاهی هم جریان سنتی حوزه که تغییرات جهان جدید را به رسمیت نمی‌شناخت و معتقد به چرخیدن در بر همان پاشنه سابق بود به گفتمان هژمونیک حوزویان تبدیل می‌شد. این نزاع گفتمانی از قبل از انقلاب مشروطه شروع شد و تا امروز که جبهه پایداری به عنوان نماد گفتمان شیخ‌فضل‌الله در مقابل بخشی از روحانیون ترقی‌خواه به عنوان نماد گفتمان آخوندخراسانی و نائینی ادامه داشته است. 

رضاشاه و بستر مشروطه

تاریخ را نباید از وسط خواند. در تاریخ هیچ قهرمان سوار اسبی که به یکباره مبدع اقدامات گوناگون باشد وجود ندارد. گراهام بل اگر تلفن و ادیسون برق را اختراع کرد به خاطر استفاده از بستری بود که مخترعان قبل از آنها فراهم کرده بودند. جامعه ایران عهد رضاشاه هم اگر در مسیر مدرنیزاسیون قرار گرفت و برخی تغییرات اجتماعی از قبیل ساخت ارتش مدرن و دانشگاه و دادگستری و امثالهم پیگیری شد، برای آن بود که اندیشه مدرن و تفکر مدرن و نیاز به تغییر جامعه از چند دهه قبل توسط نسلی از روشنفکران مشروطه (که اغلب هزینه‌های سنگینی هم بابت قانونخواهی و وطن دوستی خود داده بودند) وارد ایران شده و گفتمان سنتی سلطنت را که در آن مردم «رعیت» و پادشاه «قبله عالم» تعریف می شد را به چالش کشیده بودند.

اگر ایران عصر رضاشاه در مسیر مدرن شدن قرار گرفت، ریشه در تلاش های میرزا حسن رشدیه داشت که سال ها زندگی خود را با مرارت و سختی صرف آموزش و ساخت مدارس نو و فهماندن نیاز به آموزش علوم جدید در کشور کرده بود. اگر جامعه ایران در مسیر متفاوتی در عهد رضاشاه قرار گرفت، نتیجه تلاش روزنامه نگاران و شاعران و اندیشمندان وطن دوستی چون ملک الشعرای بهار و دهخدا و نسیم شمال و عارف قزوینی و میرزا آقاخان کرمانی و طالبوف تبریزی و میرزایوسف خان و ادیب الممالک و بسیاری دیگر بود که سال ها تلاش کرده بودند تا مفهوم وطن و قانون و آزادی را و نیاز به تغییر و گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن و فهم جهان مدرن و نیاز به تحصیل همگانی و نیاز به آموزش زنان و مسائلی از این قبیل را در جامعه نهادینه نمایند.

اگر اندیشه نوخواهی و تجدد در ایران شکل گرفت محصول تلاش روزنامه‌نگارانی بود که در هر گوشه دنیا با هزاران سختی و مرارت تلاش می‌کردند که «حبل المتین» و «عروة الوثقی» و «قانون» و «پرورش» و «اختر» و... چاپ کنند و به هر طریقی شده آنها را به کشور برسانند تا اندک افرادی که سواد خواندن و نوشتن دارند کمی با تغییرات جهان آشنا شده و جامعه ایرانی را در مسیر متفاوتی قرار داده و کشور را از خواب غفلت تاریخی بیدار نمایند. اگر ایران در مسیر تجدد و دگرگونی قرارگرفت نتیجه تلاش رساله هایی مانند «یک کلمه» و «سیاحت نامه ابراهیم بیگ» و امثالهم بود که تلاش می کردند مفهوم جدیدی از انسان و حقوق انسان را به رعیت عقب مانده ایرانی بیاموزند. پهلوی اول در چنین بستری که با دشواری و مرارت فراوان ایجاد شده بود به قدرت رسید و با کمک برخی رجال نواندیش و وطن دوست دیگری چون مستوفی الممالک و مخبرالسلطنه و علی اکبرخان داور و محمدعلی فروغی و بسیاری دیگر پایه گذار برخی دگرگونی ها و تغییرات در جامعه شد.

بحران پیچیده‌گویی عمدی در آکادمی و سوءاستفاده از دانش برای خودنمایی

سقراط قرن‌ها پیش درباره سوفسطاییان هشدار داد، اما امروز شاهد نسخه مدرن همان رفتارها هستیم؛ افرادی که با اصطلاحات قلمبه‌سلنبه و نقدهای بی‌اساس به چهره‌های شاخص، می‌خواهند خود را مطرح کنند.

عیب کسان منگر و احسان خویش * سر تو فرو بر به گریبان خویش!

در میان این جستجو، با پدیده عجیبی مواجه می شویم: کسانی که به جای ساختن خود، به ویرایش دیگران مشغولند! آن ها که نه با دانش و نه با منش، بلکه با ایستادن در سایه چهره های شاخص میخواهند قد علم کنند. این بازی خطرناکِ "تقابل نمادین"، که گاه در سیاست و گاه در آکادمی و دانشگاه رخ می نماید، چه بر سر ارزش های اصیل می آورد؟ وقتی کسی بدون داشتن توشه ای قابل اعتنا، خود را نقاد فیلسوفان بزرگ می داند، آیا این نشانه جسارت است یا بی خردی؟

و در این میان، دردناک تر از همه، پیچیده گوی یهای عمدی است که حقیقت را به بازی می گیرد. وقتی دانش به جای روشنگری، به ابزاری برای قدرت طلبی تبدیل می شود، وقتی اصطلاحات قلمبه سلنبه جایگزین فهم عمیق می گردند، چه بر سر رسالت اصلی علم می آید؟ آیا این همان آفتی نیست که سقراط قرن ها پیش درباره سوفسطاییان هشدار داد؟ هشداری که انگار در هر عصری به شکلی جدید تکرار می شود...

مفهوم احترام و شایستگی

احترام، واژه‌ای است که ریشه در شایستگی، خردمندی و تجربه‌های سازنده دارد. سن و سال، به خودی خود، نمی‌تواند معیار قاطعی برای سنجش ارزش‌های انسانی باشد. همان‌گونه که گذر زمان، خردمندان را پخته‌تر می‌کند، افراد کم‌خرد را نیز تنها مسن‌تر می‌نماید، بی‌آنکه بر عمق بینش آنان بیفزاید.

نقد معیارهای سطحی در ارزش‌گذاری اجتماعی

جامعه‌ای که احترام را صرفا بر اساس تعداد سال‌های سپری‌شده تعریف می‌کند، دچار خطایی بنیادین شده است. احترام واقعی، حاصل برآیند رفتارهای اخلاقی، دانش کاربردی و توانایی‌های انسانی است، نه صرفاً افزایش عددی سن. تاریخ نشان داده است که پیری، لزوماً هم‌تراز با خردورزی نیست، همان‌گونه که جوانی نیز همواره به معنای کم‌تجربگی نیست.

ضرورت بازتعریف معیارهای احترام

برای ساختن جامعه‌ای پویا، باید از معیارهای ظاهری فراتر رویم و احترام را بر اساس شاخص‌های واقعیِ انسانی و اخلاقی استوار کنیم. سن، زمانی ارزشمند است که همراه با خرد، تجربه‌های آموزنده و رفتارهای سازنده باشد. در غیر این صورت، صرفِ گذشت زمان، نه تنها ارزش‌آفرین نیست، بلکه ممکن است به تثبیت نادانی‌های ریشه‌دار بینجامد.

بطور کلی این را باید دانست که فقط با کسانی بحث کنید که می‌دانید آن‌قدر عقل و عزت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند، کسانی که به دلیل توسل می‌جویند، حقیقت را گرامی می‌دارند و آن‌قدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول می‌کنند...پس نتیجه می‌گیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی!

فلسفه و فلسفیدن!

در بحث فلسفه، در ایران، یکی از اساتید مشهور حوزه فلسفه، بزرگ‌ترین منتقد کارل پوپر است!

(ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست/ عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری!)

نه اینکه بخواهم بگویم هرچه امثال کارل پوپر بگویند درست و است و لاغیر. غربزده هم نیستم که بگویم هرچه داخلی ها بگویند غلط است و هرچه خارجی ها بگویند، میوه نوبرانه! اتفاقا برعکس! خیلی از مواقع اعتقاد دارم بسیاری از نظریات ارزشمند در دنیا، به خصوص در حوزه علوم انسانی(جامعه شناسی، روانشناسی، علوم سیاسی و...) اتفاقا باید Localize شده و بر اساس آداب و رسوم هر منطقه، بازتطبیق داده شوند. 

اما خب آن استادی که نه مدرکش از دانشگاهی معتبر است و نه حتی یک دهم پوپر تالیفات و نظراتی دارد، واقعا چگونه به خودش جرات می دهد که به او نقد هم وارد کند!!!!

این استاد معتقد است پوپر رویکرد جدلی، سیاسی و ژورنالیستی به فلسفه و فیلسوفان داشته و در قضاوت درباره فیلسوفان بزرگ تاریخ، مبادی فکری آن‌ها را در نظر نمی‌گرفته و مقاصد آن‌ها را تحریف کرده‌است. او پوپر را به خاطر ناسزاگویی و حمله به شخصیت فیلسوفان بزرگ در حالی که خودش می‌گفته: «در بررسی آراء فلاسفه، می‌شود شخصیت آن‌ها را نادیده گرفت» سرزنش می‌کند. اردکانی نقد می‌کند اولا سبک و لحن نوشته روزنامه ای است؛ ثانیا نویسنده با این‌که داعیه دفاع از عقل و استدلال دارد، بیشتر به جدل و مغالطه پرداخته و فی المثل در باب اقوال و آراء عقاید به اعتبار نتایجی که از آن‌ها حاصل می‌شود حکم کرده‌است؛ ثالثا به جای رد تاریخ انگاری، برداشت و تلقی خود از آن را رد کرده‌است.»

پیجیده کردن بیهوده مفاهیم!

این چه بیان مسخره ای است که عده ای از کسانی که در یک شاخه از علم صاحب تخصص می شوند، سعی دارند آن را آنقدر پیچیده کنند، و از فهم عوام خارج کنند، تا با بازگو کردن مسائل به شکلی پیچیده، خود را تافته ی جدا بافته ای از خلق بدانند! برای روشن شدن این مسئله، یک داستان معروف نقل می کنم:

داستان کشیش و صداهای غیبی!

خودروی مردی که به تنهایی سفر می کرد، در نزدیکی یک کلیسا خراب شده بود، مرد به طرف کلیسا رفت و به کشیش گفت خودروی من خراب شده... آیا می توانم شب را اینجا بگذرانم؟! کشیش کلیسا او را بلافاصله به داخل کلیسا دعوت کرد، به او شام داد و خودروی او را هم به کمک یکی از جوانان دهکده، تعمیر کرد. شب وقتی آن شخص خوابید، صدایی بسیار عجیب شنید. صدای که تا به حال هیچ وقت نشنیده بود. صبح از کشیش کلیسا پرسید که صدای دیشب، چه صدایی بود؟! کشیش کلیسا گفت من نمی توانم به تو این راز را بگویم؛ بدین خاطر که تو مسیحی نیستی!

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.  چند سال بعد ماشین همان مرد، باز هم در مقابل همان کلیسا خراب شد. کشیش کلیسا باز هم مرد را با خودش به داخل کلیسا برد و به او شام داد و خودروی او را هم به کمک یکی از جوانان دهکده، تعمیر کرد. شب وقتی آن شخص خوابید، دوباره آن صدای بسیار عجیب شنید. صبح که شد باز پرسید که صدای دیشب، چه صدایی بود؟! کشیش کلیسا گفت من نمی توانم به تو این راز را بگویم؛ بدین خاطر که تو مسیحی نیستی!

مرد گفت من حاضرم تمام زندگی ام را برای دانستن آن راز فدا کنم! اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که مسیحی شوم، من حاضر هستم که مسیحی شوم، فقط شما بگویید که چه کار کنم که مسیحی شوم؟!

کشیش کلیسا گفت اگر می خواهی که مسیحی شوی، باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ و گیاه روی زمین وجود دارد و همچنین باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را هم به ما بگویی. وقت توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی آن وقت تو یک مسیحی خواهی شد! مرد قبول کرد و این شرط را پذیرفت. او رفت بعد از 45 سال برگشت و در کلیسا را زد؛ به کشیش گفت من به تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371،145،936،284،235 عدد است و همین اندازه نیز سنگ روی زمین وجود دارد.

کشیش کلیسا گفت: آفرین! پاسخ تو درست است و تو حالا یک مسیحی شدی! حالا من م یتوانم منبع آن صدا را به تو نشان بدهم. کشیش کلیسا، مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت صدا از پشت آن در است. مرد دستگیره در را چرخاند، ولی در قفل بود. مرد گفت ممکن است کلید این در را به من بدهید؟

کشیش کلید را برایش داد و او در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است. متحیر شد؛ چیزی که او دید، واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. اما من نمی توانم بگویم آن مرد چه چیزی پشت در دید؛ چون شما مسیحی نیستید!

فلسفه یا مهمل های بی سر و ته!؟

بعضی از کسانی که ادعای فلسفه دارند، "فلسفیدن" را با مهمل گویی اشتباه گرفته اند! چنان که  سقراط همواره بر خوداندیشی و پرسشگری سودمند تأکید داشت و به شاگردانش می‌گفت: «به جای آنکه مانند مردمان آگورا (میدان عمومی) ساعت‌ها بر سر امور بی‌اهمیت جدل کنید، از خود بپرسید: آیا این گفتگو مرا به حقیقت نزدیک‌تر می‌کند یا تنها مرا خسته و گمراه می‌سازد؟» یا در بخشی از رساله ی گرگیاسِ افلاطون، جایی که سقراط خطاب به سوفسطاییان می‌گوید: «شما چونان کسانی هستید که با دست‌های پر از شن، ادعای دارا بودن گنج می‌کنید، اما وقتی کسی می‌پرسد» "این گنج چیست؟"، تنها گرد و غبار بی‌معنا در هوا پراکنده می‌سازید! »

این مسئله، فقط مختص علوم انسانی نیست؛ متاسفانه در تمامی شئون علوم دانشگاهی کشور، پرده انداخته؛ نقل است جمله ای معروف که منسوب به پروفسور انیشتین است: « هیچ وقت چیزی رو خوب نمی فهمی؛ مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش دهی!» هر زمان از متخصصین رشته ای، سوالی پرسیدید، و او نتوانست به زبان ساده، آن را برای شما توضیح دهد، شک نکنید خود او هم، آن موضوع را به خوبی فرا نگرفته است...

پدیده کسب اعتبار از طریق تقابل نمادین

در تحلیل رفتارهای سیاسی-اجتماعی، گاه شاهد پدیده‌ای هستیم که طی آن افراد گمنام یا کم‌اعتبار، با ایجاد تقابل عمدی با شخصیت‌های شناخته‌شده و بانفوذ، درصدد کسب هویت و اعتبار برمی‌آیند. این استراتژی که در روانشناسی سیاسی تحت عنوان "کسب شهرت از طریق تقابل نمادین" شناخته می‌شود، نمونه‌های متعددی در تاریخ انتخابات‌های مختلف داشته است. ماهیت این رفتار، بیشتر نمایشی و تاکتیکی است تا اصولی و محتوامحور. (مثال بارز این مسئله در رفتارهای سیاسی محمود احمدی نژاد در تقابل با خاندان هاشمی رفسنجانی، قابل مشاهده است.)

تمایز بنیادین بین شهرت و محبوبیت

شهرت و محبوبیت دو مفهوم متمایز با مبانی ارزشی متفاوت هستند. شهرت می‌تواند محصول لحظه‌ای، تصنعی و حتی منفی باشد، در حالی که محبوبیت ریشه در پذیرش عمومی، عملکرد اثربخش و ویژگی‌های اصیل شخصیتی دارد. افرادی که صرفاً با ایجاد جنجال یا تقابل با چهره‌های معتبر به دنبال مطرح شدن هستند، اغلب در بلندمدت با چالش فقدان اعتماد و مقبولیت عمومی مواجه می‌شوند، چرا که پایه‌های شهرت آنان بر عناصر زودگذر استوار است.

ضرورت شناخت عمیق افکار عمومی

تجربه نشان داده است افکار عمومی به مرور زمان، توانایی تشخیص بین شخصیت‌های اصیل و جریان‌های تصنعی را پیدا می‌کند. جامعه هوشمند، به تدریج میان کسانی که با تکیه بر محتوا و شایستگی مطرح شده‌اند و کسانی که صرفاً از راه‌های نمایشی به شهرت رسیده‌اند، تمایز قائل می‌شود. بنابراین، هرگونه تلاش برای کسب اعتبار باید مبتنی بر ارزش‌های واقعی، عملکرد ملموس و ارتباط اصیل با مردم باشد، نه صرفاً ایجاد تقابل و جلب توجه‌های مقطعی.

کاش به جایی برسیم که افراد آکادمیک، آنقدر سواد و بینش و عمق پیدا کنند، که با طرح چند اصطلاح عجیب و غریب نخواهند افاضه فضل کنند و گوهر علمشان را به جوهر تواضع قرین کنند، تا بجز حفظیات صرف در مغزهایشان و مزخرفات درون جزوه های بی سر و تهشان، آورده ای ملموس برای جامعه شان نیز داشته باشند!

نتیجه گیری

آنچه در نهایت می ماند، نه سن و سال است، نه انبوه تالیفات، و نه حتی شهرتِ رسانهای. آنچه یک اندیشمند را بزرگ میکند، توانایی او در ساده کردن پیچیدههاست، نه پیچیده کردن ساده ها. همان طور که انیشتین گفته، فهم واقعی وقتی حاصل می شود که بتوان مفهومی را به سادگی برای مادربزرگ توضیح داد. این معیار ساده اما عمیق، محک زدنِ هر ادعای علمی است. وقتی استادی نمی تواند نظریه خود را بدون اصطلاحات قلمبه سلنبه بیان کند، شاید باید در دانش واقعی او تردید کرد!

جامعه امروز ما تشنه اصالت است؛ تشنه کسانی که به جای بازی های سیاسی و تقابل های نمایشی، با کارِ مستمر و خردورزی، احترام می آفرینند. تاریخ قضاوت بی رحمی دارد: شهرت های کاذب مانند کف روی آب محو می شوند، اما آثارِ برآمده از تفکر اصیل، ماندگار می گردند. کاش به جایی برسیم که ارزش هر کس را نه با سنش، نه با حجم کتاب هایش، بلکه با میزان تاثیری که بر روشنایی اذهان دارد بسنجیم!

و در پایان، شاید درس بزرگ همین باشد: حقیقت مانند خورشید است، نیازی به تبلیغ ندارد، خود می درخشد. کسانی که می خواهند با پیچیده گویی و تقابل جویی خود را بزرگ نشان دهند، تنها سایه هایی گذرا هستند، بر دیوار زمان. اما آنان که با فروتنی به دنبال فهم و گسترش دانش هستند، مانند ستارگانی خواهند درخشید که نورشان از هزاران سال دور به ما میرسد. پس بیایید به جای بازی با کلمات، با اندیشه زندگی کنیم، و به جای ساختن دشمنان خیالی، دوستدار حقیقت باشیم...

پوریا زرشناس - دکترای اقتصاد انرژی های تجدیدپذیر
https://www.asianewsiran.com/u/h5k
اخبار مرتبط
بحران پیچیده‌گویی عمدی در جامعه علمی ایران و سوءاستفاده برخی از دانش برای خودنمایی و قدرت‌طلبی، با بررسی تاریخی از هشدارهای سقراط تا معضلات امروز. در بحث فلسفه، در ایران، یکی از اساتید مشهور حوزه فلسفه، بزرگ‌ترین منتقد کارل پوپر است! اما خب آن استادی که نه مدرکش از دانشگاهی معتبر است و نه حتی یک دهم پوپر تالیفات و نظراتی دارد، واقعا چگونه به خودش جرات می دهد که به او نقد هم وارد کند!!!
آسیانیوز ایران هیچگونه مسولیتی در قبال نظرات کاربران ندارد.
تعداد کاراکتر باقیمانده: 1000
نظر خود را وارد کنید