آسیانیوز ایران؛ سرویس اجتماعی:
کاظم عاشوری گیلده - نویسنده و محقق - هر صبح، هزاران جوان در ایران چشم باز میکنند، بیآنکه امیدی به فردا داشته باشند. نه به خاطر کمکاری، نه کماستعدادی، نه بیبرنامگی؛ بلکه صرفاً بهخاطر گیر افتادن در چرخهای از زندگی بیثبات، بیامکان و بیافق. نسلی که با مدرک دانشگاهی، مهارت، و رویا بزرگ شد؛ اما حالا با اضطراب، اجاره خانه، شغل بیثبات، بیپولی، ناامنی روانی و ترس از آینده دستوپنجه نرم میکند. این نسل، دیگر برای «زندگی بهتر» نمیجنگد؛ فقط برای «دوام آوردن» تلاش میکند.
کار هست، ولی امنیت نیست
جوان امروز ایران، برخلاف تصور قدیمی، لزوماً بیکار نیست؛ اتفاقاً خیلیها مشغول کارند گاهی حتی دو یا سه شغل اما مشکل در جای دیگریست:
کار هست، ولی آینده ندارد!
حقوق، کفاف زندگی را نمیدهد. شغل، بیمه ندارد یا قراردادش هر ماه باید تمدید شود. نیمهشب با چشم باز خواب میبیند: «اگر این کار را از دست بدهم، چه کنم؟» در این شرایط، نه امیدی برای پسانداز باقی میماند، نه فکری برای خانهدار شدن، نه توانی برای تشکیل خانواده.
ازدواج؟ فرزند؟ هیچکدام دیگر «ممکن» نیستند؛
نسلهای قبلی شاید از سر عشق یا سنت ازدواج میکردند، اما نسل فعلی، اغلب از سر ترس ازدواج نمیکند: ترس از بیپولی، ترس از ناتوانی در تأمین یک زندگی متوسط، ترس از بچهدار شدن در کشوری که آیندهاش مبهم است. در دهههای گذشته، خانهدار شدن هدفی قابل دسترس بود؛ امروز؟ حتی رهن یک خانه ۷۰ متری در تهران یا رشت یا شیراز، یک کابوس پرهزینه است. نتیجه؟ نسل جوان مجرد میماند، بدون آنکه احساس آزادی کند. مجردی امروز، بیشتر اجباریست تا انتخابی.
مهاجرت: رؤیای فرار، نه زندگی بهتر
جوان ایرانی اگر بخت مهاجرت نداشته باشد، در رؤیای آن زندگی میکند. نه از روی هیجان یا ماجراجویی، بلکه صرفاً بهخاطر اینکه حس میکند در اینجا، هر چقدر هم تلاش کند، باز هم "جای بهتر"ی در انتظارش نیست. برای بسیاری، حتی "ایستادن در صف سفارت" آرامش بیشتری دارد تا ایستادن در صف استخدام، اجاره، یا درمان. خستگی بینام؛ بحران روانی عمومی در نسل جوان؛ شاید بزرگترین فاجعه پنهان نسل جوان ایران، نه اقتصادی، بلکه روانی باشد.
- اضطراب دائمی از آینده
- احساس پوچی، بیمعنایی و بیهدفی
- ناتوانی در لذت بردن از لحظه
- فرو رفتن در روزمرگیای که نه پایان دارد و نه پیشرفت
این نسل یاد گرفته «زندگی نکند، فقط تحمل کند.»: گاهی پشت نقاب شوخی در شبکههای اجتماعی، یا پشت استوریهای زیبا، بحرانی در حال فروپاشی است.
خانوادههایی که از پس حمایت روانی برنمیآیند
خانوادههای نسل جوان، خودشان خستهاند؛ پدر و مادرهایی که با درآمد بازنشستگی، خود نیز تحت فشارند و توان روانی شنیدن دغدغه فرزندشان را ندارند. جوانی که نه میتواند برای دردش راهحل پیدا کند، نه حتی کسی را پیدا میکند که حرفش را بفهمد. فرهنگ عمومی هم این خستگی را نمیبیند. اگر بگویی «خستهام»، میشنوی:
ـ «مگه فقط تو خستهای؟ ما هم همین بودیم.»
اما واقعیت این است: نه، آنها خسته نبودند مثل امروز. امروز، خستگی با ناامیدی ترکیب شده؛ با بیچشمی نسبت به آینده.
فردای ایران با این نسل چگونه خواهد بود؟
- اگر این نسل بهجای امنیت، فقط بیقراری یاد بگیرد...
- اگر بهجای امید، تنها اضطراب در ذهنش بماند...
- اگر بهجای رشد، تنها تلاش برای زنده ماندن بکند...
فردای این کشور، با جمعیتی خواهد بود که جسم دارد، اما دل ندارد؛ که مانده، اما بیرمق؛ که زنده است، اما دیگر نمیخواهد زندگی کند.
جمعبندی
فرسودگی نسل جوان ایران، تنها یک موضوع فردی یا روانی نیست؛ یک بحران اجتماعی تمامعیار است. نسلی که بدون پشتوانه، بدون آینده، و بدون آرامش در حال سوختن است؛ نسلی که در سکوت فرو میریزد و هیچکس فریادش را نمیشنود. اگر امروز به جای حرفهای کلیشهای، به جای وعدههای ناپخته، کمی دقیقتر به حال این نسل نگاه کنیم، شاید هنوز وقت برای نجات باشد. اما اگر همین حالا نشنویم، آینده با نسل بیانگیزهای مواجه میشود که دیگر حتی تمایلی به «ماندن» ندارد.
ادامه متن بالا از زبان یک جوان ایرانی
تو فقط دوام میآوری، نه زندگی میکنی...
صبح بیدار میشی، نه با انگیزه، نه با امید. فقط چون باید بیدار شی. چون کار هست، چون قسط هست، چون اجاره نزدیکه، چون زندگی منتظر نمیمونه.
نه اینکه تنبلی، نه اینکه بیهدف باشی... تو خستهای، اون هم از جنسی که هیچکس نمیفهمه. هر روز یه بخش از خودت رو میذاری و میای بیرون. توی مترو، توی اتوبوس، پشت فرمون. به محل کاری میری که معلوم نیست تا کی هست. حقوقت همیشه کمتر از هزینهته. فکرت همیشه بیشتر از توانته.
برنامههات؟ فقط برای زنده موندنه، نه رشد کردن
خونه نمیتونی بخری. ازدواج نمیتونی بکنی. مهاجرت؟ شاید... اگر بشه
میدونی چند ساله فکر میکنی یه خونه رهن کنی که فقط اتاقت مال خودت باشه؟
یا یه کار با قرارداد رسمی پیدا کنی که بدون ترس، قسط ببندی؟
یا یه روزی، فقط یه روز، با خیال راحت بخوابی چون فرداتو بلد باشی؟
حتی به ازدواج هم فکر نمیکنی دیگه. نه چون نمیخوای، چون نمیتونی.
نه پول هست، نه آرامش. بچهدار شدن برات شده شوخی تلخ.
همه چیز عقب میافته، چون تو فقط داری دووم میاری. نه زندگی.
کسی حرفتو نمیفهمه؛ اگه بخوای حرف بزنی، میان میگن: «ما هم همین بودیم. شماها حساسید. تحملتون کمه.»
اما واقعیت اینه که تو با آیندهای روبهرویی که معلوم نیست اصلاً هست یا نه.
پدر و مادرت گرفتار زندگی خودشونن. رواندرمانگر گرونه.
دوستات خستهن. کسی وقت نداره حالتو بپرسه.
تو هم یاد گرفتی چیزی نگی. فقط ادامه بدی. لبخند بزنی.
اما ته دلت یه حس سنگینیه که هر روز داره بزرگتر میشه. انگار یه چیزی توت داره خاموش میشه.
و ترسناکتر اینکه: عادت کردی
این روزا حتی به بیانگیزگی هم عادت کردی. دیگه برات عجیب نیست که شب رو تخت زل بزنی به سقف.
دیگه دلت نمیخواد هیچی رو شروع کنی چون میدونی تهش هیچی تغییر نمیکنه.
تو فقط زندهای. اما زندگی نمیکنی.
و ترسناکش اینه که فکر میکنی این طبیعیه.
تو تنها نیستی... اما بیشتر از همیشه، تنهایی
همنسلهات همه همین حس رو دارن.
یه نسل کامل داریم میسوزیم تو سکوت.
نه اعتراض میکنیم، نه دیده میشیم.
نه میریم، نه میمونیم.
فقط دووم میاریم...
و آخرش؟
اگه کسی ما رو نبینه، اگه کسی صدای این نسلو نشنوه، ما هم یه روز تموم میشیم...
بیصدا.
بیامید.
بیانرژی.
و ایران می مونه با نسلی که فقط بلد بود زنده بمونه، نه زندگی کنه...