آسیانیوز ایران؛ سرویس اجتماعی:
علیرضا خیرالهی - درماندگی آموختهشده امروزه به یک بیان سیاسی تبدیل شده است چرا که احساس ناتوانی به پدیدهای فراگیر در سطح جامعه تبدیل گشته و در بافتار روابط اجتماعی و تعاملات سیاسی ریشه دوانده است. در تحلیلهای سیاسی معاصر اصطلاح درماندگی آموختهشده برای توصیف وضعیت شهروندان در مواجهه با رویدادهای سیاسی بهکار میرود. وضعیتی که در آن افراد احساس میکنند در مواجهه با رویدادهای سیاسی قدرتی ندارند و بر این باورند که تلاشهایشان برای تغییر بینتیجه خواهد بود. تحلیلهای سیاسی معاصر غالباً بر این نکته تأکید دارند که کنشها و تحریکات افراطی و ناهنجار سیاستمداران در بلندمدت میتواند به فرسایش روانی شهروندان منجر شود، بهگونهای که تلاش برای تغییر وضعیت موجود در نگاه آنان به معاملهای بینتیجه یا هدفی از پیش شکستخورده تبدیل میگردد. دکتر کریستینا فارهارت دانشیار علوم سیاسی کارلتون کالج معتقد است که احساس درماندگی سیاسی پدیده جدیدی نیست اما آنچه امروزه فرق کرده فراگیری این احساس در میان افراد از تمامی طیفهای فکری و سیاسی است طوری که هیچ گروهی خود را پیروز قطعی نمیدانند. فارهارت بخشی از این وضعیت را به رویدادهای تاریخی و پرآشوب سالهای گذشته از جمله پاندمی کرونا و پیامدهای ناشی از بحرانهای اقتصادی و اجتماعی جهانی نسبت می دهد.
اگرچه تحولات سیاسی مقطعی ممکن است بهطور موقت شور و تحرکی در فضای عمومی ایجاد کند اما حال و هوای عمومی در بسیاری از جوامع همچنان تحت تأثیر حس نا امیدی و بیاعتمادی باقی مانده است. نظرسنجیها در کشورهای مختلف نشان داده است که اعتماد عمومی به ارگان های دولتی به پایینترین سطح خود رسیده است و اکثریت مردم نسبت به چشم انداز آینده کشور خود نا امید هستند. این وضعیت سیاسی از منظر روانشناختی با نظریهای مشهور درماندگی آموخته شده همخوانی دارد. نظریه ای که نخستینبار در دهه ۱۹۶۰ میلادی توسط روانشناس برجسته، مارتین سلیگمن و همکارانش در دانشگاه پنسیلوانیا مطرح شد.آن ها در یک مطالعه آزمایشگاهی سگها را در معرض شوک الکتریکی قرار دادند و مشاهده کردند آن دسته از سگهایی که میتوانستند با فشار دادن یک اهرم جریان شوک الکتریکی را متوقف کنند در مواجهههای بعدی با شوک الکتریکی تمایل بیشتری برای رهایی از آن نشان دادند. در مقابل، سگهایی که هیچ کنترلی بر توقف شوک نداشتند، یعنی فشار دادن اهرم برایشان بینتیجه بود در موقعیتهای مشابه بعدی تمایل کمتری برای تلاش جهت گریز از محرک آزاردهنده نشان میدادند.
بر اساس نتایج این پژوهش اگر فرد یا موجودی به طور مکرر در معرض محرکهای آزاردهندهای قرار گیرد که هیچ کنترلی بر آنها ندارد بهتدریج دچار احساس ناتوانی در ایجاد تغییر میشود و در نهایت به طور کامل از تلاش برای فرار از آن وضعیت آزاردهنده دست میکشد. این پدیده به سرعت به یک مفهوم روانشناختی رایج تبدیل شد و اغلب برای تبیین رفتارهای مرتبط با افسردگی و توضیح این مسئله بهکار میرفت که چرا برخی از قربانیان سوءاستفاده یا تروما در صورت فراهم بودن امکان رهایی تمایلی به ترک منبع آزار و اذیت نشان نمیدهند. با این حال این اصطلاح فراتر از حوزه فردی گسترش یافته و در توصیف رفتارهای جمعی نیز به کار میرود. یکی از نمونههای بارز آن تحلیل رفتار شهروندانی است که در جوامعی زندگی میکنند که احساس ناتوانی در ایجاد تغییر را به شکلی فراگیر تجربه میکنند.
احساس درماندگی آموختهشده در میان شهروندان علاوه بر پیامدهای جدی در سطح فردی، میتواند آثار منفی گستردهای بر کلیت جامعه داشته باشد و به طور خاص موجب کاهش مشارکت عمومی و تضعیف پویایی اجتماعی شود. دکتر ساندرا بلوم، دانشیار دانشگاه درکسل و پژوهشگر سلامت روان و عدالت اجتماعی میگوید افرادی که احساس درماندگی میکنند ممکن است تمایل خود را برای مشارکت در فعالیت های سیاسی از دست بدهند و این کاهش مشارکت میتواند در اموری مانند رأیدادن یا تعامل با جامعه پیرامون نمایان شود.
تحقیقات دکتر فارهارت نیز نشان داده است که احساس درماندگی افراد را در برابر اطلاعات نادرست و تئوریهای توطئه آسیبپذیرتر میکند. او میگوید انسانها میخواهند جهان پیرامون خود را درک کنند و وقتی احساس میکنند که کنترل امور از دستشان خارج شده است به دنبال توضیحی برای علت آن میگردند. در چنین شرایطی گرایش به تئوریهای توطئه به ابزاری ذهنی برای کنار آمدن با این وضعیت تبدیل میشود و به عنوان شیوهای برای معنا دادن به ابهامات و درک بهتر عدم قطعیت مورد استفاده قرار میگیرد.
بر اساس نظرسنجیهای جهانی در بسیاری از جوامع محور اصلی تئوریهای توطئه حول موضوعاتی چون کنترل اجتماعی، روندهای انتخاباتی و نقشآفرینی قدرتهای پنهان شکل میگیرد. برای مثال درصد قابل توجهی از افراد در کشورهای مختلف باور دارند که فارغ از چهرههای سیاسی حاضر در قدرت گروهی واحد و پنهان از افراد پشت پرده کنترل اصلی امور را در دست دارند و به طور پنهانی بر روندهای جهانی و وقایع مهم اثر میگذارند. این وضعیت در عمل به چرخهای معیوب منجر میشود که در آن بیاعتمادی عمومی، انفعال سیاسی و گسترش روایتهای غیررسمی افزایش مییابد. دکتر فارهارت هشدار میدهد که مواجهه مداوم با حجم بالایی از اطلاعات نادرست حس بیاختیاری را در افراد تقویت میکند و همین امر موجب تشدید تدریجی درماندگی آموختهشده در طول زمان میشود. در این میان برخی افراد ممکن است بهجای کنارهگیری به روایتهایی روی آورند که احساس بیاختیاریشان را توجیه کند و این روایتها ممکن است شامل باور به تئوریهای توطئه یا پذیرش اطلاعات نادرست باشد. این واکنشها هرچند در ظاهر نوعی سازگاری با شرایط بهنظر میرسند اما در بلندمدت میتوانند مشارکت مدنی را تضعیف کرده و اعتماد عمومی به ارگان های سیاسی را کاهش دهند. این امر در میان جوامع کمدرآمد و گروههایی که در طول تاریخ و بهسبب ساختارهای ناعادلانه اجتماعی از سوی ارگان های رسمی به حاشیه رانده شدهاند فراوانی بیشتری دارد. دکتر فارهارت تأکید میکند که این امر لزوماً به معنای کنارهگیری کامل از عرصه سیاست نیست بلکه افراد این جوامع ممکن است ترجیح دهند مطالبات سیاسی خود را از طریق مسیرهای غیررسمی مانند اعتراضات خیابانی و تجمعات مردمی ابراز کنند.
در سطح فردی افراد میتوانند با بازتعریف نحوه درک خود از وقایع بر درماندگی آموختهشده غلبه کنند. سلیگمن توضیح میدهد که صرف غیرقابل گریز بودن یک وضعیت بهتنهایی نمیتواند موجب درماندگی عمیق و ماندگار بشود. آنچه شدت و تداوم احساس درماندگی را تعیین میکند روایت ذهنی است که افراد درباره آن وضعیت میسازند، داستانی که چگونگی درک و تفسیرشان از ناتوانی را شکل میدهد.
کسانی که منشأ درماندگی خود را در عوامل مزمن و حلنشدنی میبینند معمولاً دچار احساس درماندگی طولانیمدت میشوند، در حالی که کسانی که این وضعیت را ناشی از شرایط زودگذر و موقتی میدانند توانایی بیشتری در غلبه بر آن و بازیابی کنترل خود دارند. سلیگمن میگوید افراد میتوانند با کمک روش هایی مانند درمان شناختی رفتاری (CBT) که ابزارهایی برای مدیریت افکار منفی و احساسات آزاردهنده در اختیار افراد قرار میدهد روایت ذهنی خود را بازتعریف کرده و با بازیابی حس کنترل از چرخه درماندگی خارج شوند.
پژوهشگران حوزه روانشناسی اجتماعی تأکید میکنند که یکی از مؤثرترین راهها برای مقابله با احساس درماندگی تقویت حس تعلق و همبستگی جمعی است. آندریا چتمون یکی از فعالان اجتماعی میگوید در بسیاری از جوامع با گسترش فردگرایی افراطی افراد اغلب احساس میکنند که باید بهتنهایی با مشکلات خود مقابله کنند، با این حال زمانی که افراد درمییابند دیگر اعضای جامعه نیز با مسائل مشابهی دستوپنجه نرم میکنند همین آگاهی میتواند حس همدلی و همراهی را تقویت کند و انگیزه بیشتری برای حرکتهای جمعی و تلاش برای تغییر ایجاد کند. دکتر ساندرا بلوم معتقد است این تجربه به افراد کمک میکند تا دریابند که وقتی در کنار دیگران قرار میگیرند و بخشی از یک هدف مشترک میشوند صدایشان شنیده میشود، خصوصا اگر از گروههایی باشند که از گذشته های دور از تعاملات اجتماعی کنار گذاشته شدهاند. وی تأکید میکند که امید واقعی در کنش های جمعی اعم از مشارکت در تجمعات مردمی، سازماندهی اجتماعی و فعالیتهای مدنی نهفته است. به باور او افراد یک جامعه باید گرد هم بیایند، از بودن در کنار یکدیگر لذت ببرند، از ارتباط انسانی بهرهمند شوند و برای انجام اقدامی مؤثر تلاش کنند.